ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

مشخصات بلاگ

ققنوس پرنده ای است که هزار سال یک بار می رود روی کوه قاف با منقارش نوای مرگ می نوازد و سپس آتش گرفته و از خاکسترش دوباره و دوباره ققنوس تنهایی دیگر بر می خیزد ...

۱۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

نمی دانم فرصت داری قدری کنار پنجره بمانی ؟ یا اصلا هوای این را کرده ای که صورتت را به شیشه یخ زده بچسبانی تا بخار نفست روی شیشه جا بماند ؟ یا نه ؟ 

به گفته عزیزی که عزیزتر از جان است می گوید : پاییز بهاری است که عاشق شده . 

نازنین می دانی ؟ این روزها پاییز از دل من به باغ پشت پنجره این اتاق سرایت کرده و هوا آرام آرام می رود تا مثل دل من سرد و  سوزناک باشد . 

سبزی درختان می روند تا رنگ ببازند و همین دل سوختگی را من آتش بازی درختان می گویم 


نازنین درختها آنقدر رنگ رنگ شده اند که کشیدن این همه رنگ از عهده تعداد  مداد  رنگی های کودکی ام بر نخواهد آمد . 

نازنین یادت هست ؟ یادت هست آن روزی که پاییز تازه آمده بود و ما رفتیم آنجایی که همه درختان شاخه هایشان را به هم دوخته بودند و در هم تنیده بودند ؟ یادت هست خورشید شهرتان کم کم داشت گرما از دست می داد و تا به باخترش برسد و تو به سختی از لابلای شاخه ها ی آن درخت بالا رفتی و اسممان را روی تنش نوشتی . 

نمی دانم آن درخت تا حالا چقدر قد کشیده و بلند شده . شاید به اندازه غصه های ما 

نازنین فعلا می روم تا بعد 

یک مثل هست که می گوید : سر بی گناه بالای دار نمی رود .

یادم نیست درستش چه بود ؟

می رود ؟ نمی رود ؟ باید برود ؟ راهنمایی اش می کنند ؟

پای دار؟

بالای دار؟

دار؟

من یادم نیست درستش چه بوده و چه هست

هر چه که هست اما ...

 می دانم و دلم می خواهد

اگر قرار است شهید شوم ایکاش که در راه حق باشد

... یا حق


 مانند همیشه صبح امروز برای رفتن به اداره از خانه از خانه بیرون رفتم . از زیر گذری گذشتیم.  که به آن پل ولایت می گویند . کمی پس از پل صبحها ترافیک نسبتا سنگین میشود . پسرک مانند هر روز بطری آبفشان و تیغه شیشه پاک کن در دست داشت و پیکر نازک و کوچکش را روی خودرو ها می انداخت و برای پاک کردن شیشه خودور های عبوری تلاش میکرد. ماشینها بی دقت به تلاش او می گذشتند و کودک با چشمهای ملتش پاکی شیشه خودرو ها را التماس میکرد و نمی دانست برای به دست آوردن ذره ای روزی میبایست دلها پاک شود .

داشتم به چشمهای ملتمس پسر فکر میکردم . که رادیو اعلام کرد یک معدن بی نظیر طلا در سیستان کشف شده . 

چشمهای رنجور پسر آیا روزی کشف خواهد شد ... 


دیروز روز جهانی مبارزه با کار کوکان بود . که زیر پایمان طلا پیدا کردند 





این داستان از مادر بزرگ عزیزم است که سالها ست پرواز کرده  و آسمانی شده روح همه مادربزرگها و پدر بزرگها شاد و یادشان جاوید و گرامی

در روزگاران بسیار دور  دو برادر زندگی می کردند که   مغازه هایشان نزدیک هم بود .

برادر بزرگتر هر روز صبح زود از خانه بیرون می رفت و مغازه را آب و جارو می کرد و به یقین اولین مشتری ها را داشت و زودتر از برادر کوچکتر دشت می کرد و در آمد بهتری داشت اما همیشه لباسهای آشفته و کهنه برتن داشت  .

برادر کوچکتر اما با داشتن شاگرد همواره دیرتر می رسید. با وجود این سرحال تر و بسیارتمیز و مرتب بود بود و چون  قدری دیر به دکان خود می رسید برخی روزها  تعدادی از مشتری هایش را از دست می داد . به همین روی از این شرایط به تنگ آمد و راز زودتر به مغازه رسیدن را از برادر پرسید ؟

برادر بزرگتر با چهره ای حق به جانب گفت : عزیز جان من , دلیل زودتر آمدن من به دکان این است که من دو زن دارم و صبح ها تا یکی از زنهایم صبحانه درست کند , آن دیگری رخت و لباسم را می آورد و کفشهایم را جفت می کند و منم به موقع به مغازه می آیم . اگر می خواهی مثل من در آمد بیشتر داشته باشی بگو  تا یکی از خواهر زنهای خودم را به عقدت در آورم .

برادر کوچکتر به خانه رفت و شرح ماجرا را به زن گفت : زن گفت دلیل زودتر آمدنش داشتن دو زن هست .  اما ...

برادر کوچکتر که دید همسرش با این اما گفتن می خواهد جلو کارش را بگیرد و حس حسادتش گل کرده اجازه نداد زن ادامه دهد . تصمیم خود را گرفت به نزد برادر رفت و خلاصه برادر بزرگتر به قولی که داده بود عمل کرد و خواهر همسر دوم خود را به عقد برادر کوچکتر در آورد .

هنوز دو سه روزی از ازدواجشان نگذشته بود ,که صبح یکی از روزها برادر بزرگتر وقتی به دکان آمد دید برادر کوچکتر نه تنها مغازه خود را آب و جارو کرده بلکه جلو مغازه برادر را هم تمیز کرده .

نزدیکش شد و در گوشش زمزمه کرد که :

تو را از چه ساعتی از خانه بیرون کردند ؟ برادر کوچکتر در حالیکه لباسهای ژولیده و نامرتب بر تن داشت , گفت من از دیشب بیرون بودم. یکی کفشهایم را پرت کرد و دیگری لباسهایم را از پنجره توی خاکروبه های کوچه انداخت  . حالا می فهمم فایده داشتن دو زن چیست ؟




سپاس از جناب آقا گل 

داستان از جایی شروع شد که فردی بنام سوپی گرفتار فقر و سرما بود و برای خلاصی از این مشکل می خواست دست به دزدی بزند تا برای ماههای سرد پیش رو دست کم در زندان بتواند جایی گرم برای خواب و خوراکی برای خوردن داشته باشد که با توجه به بد شانسی هایی که پیش رویش اتفاق افتاد این آرزو محقق نشد و رفته رفته سر از یک کلیسا در آورد . 

برای خواندان تا این بخش ار داستان را می توانید با مراجعه به  

آدرس http://sokhansara.blog.ir/post/4 بخوانید . فونتهای آبی در دو داستان مشترک است و با فونت سبز موضوع داستان جدا می شود .

 و اما بنده برای ادامه این داستان دو انتخاب دارم : 

  با اینکه  همه وجودش یخ زده بود اما صورتش داشت  آرام آرام گرم می شد . غم شیرینی روی دلش نشست وخاطرات کودکی اش را که سالهای دور گذشته در ده جا گذاشته بود به یادآورد. هرچند  اکنون فقر و بی خانمانی قدرتمند تر از آن بود که مجال داشته باشد  خاطرات کودکی اش را در ذهن تازه کند . قدم از قدم که بر می داشت خود را به کلیسا نزدیک و نزدیک تر می دید و بنا به عادت دیرین برای وارد شدن به کلیسا دستی بر سر خود کشید و با احترام تمام وارد کلیسا شد .  دستش را روی دستگیره گذاشت و درب چوبی را به جلو هل داد و با چرخش در روی پاشنه صدایی ناله گونه از در بلند شد و این صدا آرام آرام تبدیل به تق تق شد . با این صداها سوپی به خود آمد و تصمیم گرفت فروتنانه تر عمل کند و مراقب رفتارش باشد . آرام آرام از میان نیمکتهای چوبی گذشت  سرش را بلند کرد به سقف کلیسا خیره خیره نگاه کرد سقف بلند کلیسا تزیین شده بود با نقاشی های از طبقه های بهشت و فرشتگان و یک تصویر با ابهت از روح القدس با ریشهایی بلند و نگاهی مهربان و ردایی ارغوانی و کمر بندی زرین .

گردنش درد گرفت  و نگاهش را به سوی  محراب  زیبای کلیسا انداخت

محراب هم بسیار زیبا  و دارای فضایی مقدس  بود که  با نقاشی هایی دیگر از بهشت و مریم مهربان و مقدس که مسیح را در آغوش کشیده بود  توجه  سوپی را  جلب کرده بود انگار  او تصویر مریم مهربان  و مسیح معصوم را  حالیکه روی سرشان هاله های نور می درخشیدند را بیشتر دوست داشته است و  در عین حال که مدهوش زیبایی محراب کلیسا   بود متوجه گرمای مطلوب سالن کلیسا شد که به مراتب از بیرون گرمتر بود نیز شده بود  . با صدایی نسبتاً بلند گفت بیخود نیست که به اینجا خانه خدا می گویند . 

جلو تر رفت تا به سکوی محراب رسید زانو زد و همینکه می خواست دستهایش را در هم حلقه کند سایه ای از جلو چشمانش عبور کرد . با چشمانش سایه را دنبال کرد اما متوجه چیزی نشد و پس از چند لحظه صدای قدمهایی را شنید که به او نزدیک می شدند در دلش خوشحال شد به هر شکل از این وضعیت خلاص خواهد شد   . به ظاهر  بی اهمیت به قدمهایی که به او نزدیک می شد  چشمانش را بست و با صدایی بلند شروع به دعا کرد

ای پدر ما که در آسمانی ...

صدای قدمها که نزدیک تر شد صدای نفس نفس هم به گوش رسید . سوپی همچنان چشمانش را بسته بود و از پدر آسمانی روزی اش را می خواست و او را برای بخشش گناهانش شکر می کرد .



 * دیگر نه تنها صدای نفسها نزدیک و نزدیک تر شده بود بلکه هرم نفسها را در صورتش احساس می کرد . حضور صورت غریبه ای  را نزدیک صورت خود حس کرد .دیگر نتوانست آرام باشد .  چشمهایش را به تندی  گشود . چشمهایی که در نور کم فروغ از وحشت بسیار دو دو می زد او را  می پایید. نفسش بند آمده بود . مردی درشت هیکل روبرویش بود و در حالیکه  یک روغن دان خونی در دست داشت  با چشمهایی که همچنان دریده بود   به او خیره شده بود .

سوپی به سختی بلند شد سرش را به سمت راست چرخاند تا از چنگال چشمهای مرد رها شود اما  از میان پایه های ارگ کلیسا خونی غلیظ جاری شده بود همه وجودش را به رعشه درآورد  دیگر  به سختی می توانست روی پاهایش بند شود  . مرد درشت هیکل روغن دان را به زمین انداخت و بی درنگ  فرار کرد . درب کلیسا با ناله ای بلند تر باز شد و وقتی هوای سرد بیرون  به داخل کلیسا هجوم آورد؛  مرد درشت هیکل گریخته بود .

سوپی با دنیایی شک و تردید خود را به پیانو رساند . راهب جوانی  را دید که بی جان افتاده و سر وصورتش غرق خون است .

آرام گفت : به کدام گناه کشته شده ای ؟

برگشت دلش خواست برود و چیزی را انتخاب کند او می خواست  , روغن دان را در دست بگیرد تا اثر انگشتانش را روی روغن دان بگذارد .  تا صحنه را برای خود بیاراید .  تا زندان رفتن را برای خود حتمی کند . تا جای خواب گرمی برای خود دست و پا کند . تا سقفی روی سرش باشد . تا از این سرما و گرسنگی  لعنتی جان سالم بدر کند و تا ... 

ناگهان احساس خلسه کرد سرش را بلندکرد تصویر همه طبقات بهشت نقاشی شده در سقف کلیسا  به همراه نقاشی بزرگ و با ابهت  روح القدس و تصویر مهربانانه مریم مقدس در حالیکه مسیح را در آغوش کشیده بود روی سرش چرخ می خورد . و لحظه به لحظه به این سرعت این چرخش  اضافه می شد . حالت خلسه اش بیشتر و بیشتر شد . گویی با سرعتی هزار هزار هزار بار فراتر از نور از تونلی پر از نور عبورش می دهند بی وزن شده بود . دیگر سرما در جانش خانه نداشت . قهقه سر می داد مانند روزهای کودکی و نوجوانی اش حتی صدای قهقه کودکانه خود را می شنید . نه اصلا خود را می دید که کودک شده و در حال دویدن در جایی است سر سبز و پر نور و یا شاید در این تونل ...

سرعتش هر آن بیشتر و بیشتر می شد . هر لحظه خود را نزدیک چشمه ای از نور می دید . انگار می خواستند او را به خدا برسانند .  چشمانش سیاهی رفت و بیهوش شد .

چشم که گشود خود را روی تختی  در اتاقی دید که هوایش نه گرم بود و نه سرد . بوی بدی را در گلویش احساس می کرد . پلکش سنگین بود اما هواسش جمع بود پرستاری داخل شد و گفت   نگران نباش پلیس فورا متوجه شده بود که تو بی گناهی  طی این چند روز همه چیز مشخص شد اما ما مجبور بودیم تو را با آرامبخش نیمه بیهوش نگه داریم چرا که به سختی شوکه شده بودی اما  تا چند ساعت دیگر حالت جا می آید و می توانی برای همیشه بروی ... فقط مواظب باش هوا از آن روز خیلی سردتر شده  می توانی آن پالتو را بپوشی و با خودت ببری اما بدان که برفهای روز گذشته روی زمین یخ زده اند وزمین حسابی  لغزنده شده   و تکرار کرد تو می توانی بروی . برای همیشه ...  *


ا سپاس از جناب آقا گل 

داستان از جایی شروع شد که فردی بنام سوپی گرفتار فقر و سرما بود و برای خلاصی از این مشکل می خواست دست به دزدی بزند تا برای ماههای سرد پیش رو دست کم در زندان بتواند جایی گرم برای خواب و خوراکی برای خوردن داشته باشد که با توجه به بد شانسی هایی که پیش رویش اتفاق افتاد این آرزو محقق نشد و رفته رفته سر از یک کلیسا در آورد . 

برای خواندان تا این بخش ار داستان را می توانید با مراجعه به  

آدرس http://sokhansara.blog.ir/post/4 بخوانید . 

 و اما بنده برای ادامه این داستان دو انتخاب دارم : فونتهای آبی در دو داستان مشترک است و با فونت سبز موضوع داستان جدا می شود .

  با اینکه  همه وجودش یخ زده بود اما صورتش داشت  آرام آرام گرم می شد . غم شیرینی روی دلش نشست وخاطرات کودکی اش را که سالهای دور گذشته در ده جا گذاشته بود به یادآورد. هرچند  اکنون فقر و بی خانمانی قدرتمند تر از آن بود که مجال داشته باشد  خاطرات کودکی اش را در ذهن تازه کند . قدم از قدم که بر می داشت خود را به کلیسا نزدیک و نزدیک تر می دید و بنا به عادت دیرین برای وارد شدن به کلیسا دستی بر سر خود کشید و با احترام تمام وارد کلیسا شد .  دستش را روی دستگیره گذاشت و درب چوبی را به جلو هل داد و با چرخش در روی پاشنه صدایی ناله گونه از در بلند شد و این صدا آرام آرام تبدیل به تق تق شد . با این صداها سوپی به خود آمد و تصمیم گرفت فروتنانه تر عمل کند و مراقب رفتارش باشد . آرام آرام از میان نیمکتهای چوبی گذشت  سرش را بلند کرد به سقف کلیسا خیره خیره نگاه کرد سقف بلند کلیسا تزیین شده بود با نقاشی های از طبقه های بهشت و فرشتگان و یک تصویر با ابهت از روح القدس با ریشهایی بلند و نگاهی مهربان و ردایی ارغوانی و کمر بندی زرین .

گردنش درد گرفت  و نگاهش را به سوی  محراب  زیبای کلیسا انداخت

محراب هم بسیار زیبا  و دارای فضایی مقدس  بود که  با نقاشی هایی دیگر از بهشت و مریم مهربان و مقدس که مسیح را در آغوش کشیده بود  توجه  سوپی را  جلب کرده بود انگار  او تصویر مریم مهربان  و مسیح معصوم را  حالیکه روی سرشان هاله های نور می درخشیدند را بیشتر دوست داشته است و  در عین حال که مدهوش زیبایی محراب کلیسا   بود متوجه گرمای مطلوب سالن کلیسا شد که به مراتب از بیرون گرمتر بود نیز شده بود  . با صدایی نسبتاً بلند گفت بیخود نیست که به اینجا خانه خدا می گویند . 

جلو تر رفت تا به سکوی محراب رسید زانو زد و همینکه می خواست دستهایش را در هم حلقه کند سایه ای از جلو چشمانش عبور کرد . با چشمانش سایه را دنبال کرد اما متوجه چیزی نشد و پس از چند لحظه صدای قدمهایی را شنید که به او نزدیک می شدند در دلش خوشحال شد به هر شکل از این وضعیت خلاص خواهد شد   . به ظاهر  بی اهمیت به قدمهایی که به او نزدیک می شد  چشمانش را بست و با صدایی بلند شروع به دعا کرد

ای پدر ما که در آسمانی ...

صدای قدمها که نزدیک تر شد صدای نفس نفس هم به گوش رسید . سوپی همچنان چشمانش را بسته بود و از پدر آسمانی روزی اش را می خواست و او را برای بخشش گناهانش شکر می کرد .

تا این بخش در هر دو داستان مشترک است و در ادامه 

2ناگهان دستی پر قدرت و بزرگ  از پشت یقه کتش را کشید و او را از حال خوشش بیرون آورد .  داشت خفه میشد و دستی که  به اندازه پارو بزرگ بود و می خواست اورا مانند برف روب از  بام اصطبل   پاک کند و به زیر بیاندازد

فریادی به مراتب قوی تر از نیروی دستها , توی گوشش پچید . گوشش درد گرفته بود انگار طبل بر گوشش نواخته بودند .  آهای مردک اینجا چه می کنی این وقت ؟  الان چه موقع کلیسا آمدن و دعا خواندن است با این لباسهای کثیف . کلیسای مرا کثیف کردی با کفشهای لعنتی ات .

سوپی که گمان می کرد با زندان فاصله ای ندارد روی برگرداند و کشیش درشت هیکلی را دید در حالیکه  پیراهنی بلند و سیاه با یقه ای سفید بر تن داشت  با چشمهای گشاد و خشمگین صورت سوپی  را نگاه می کرد و با دستهای بزرگی و قوی اش  یقه ی او  را آنچنان پیچانده بود که مجال حرف زدن نداشت و تنها راه کوچکی برای نفس کشیدن برایش مانده بود .

کشیش کشان کشان سوپی را از کلیسا بیرون کرد و قبل از اینکه کسی بتواند این منظره را ببیند او را بیرون انداخت و لنگه در چوبی کلیسا بار دیگر ناله ای سر داد و درب  روی سوپی بسته شد .

سوپی سلانه سلانه به راه افتاد اما این بار ناامید تر و بی هدف تر تا اینکه خود را نزدیک پل زیرگذری دید که در آنجا آدمهای زیادی  نشسته یا خوابیده بودند و هریک  پیکر نازک و  نزار خود را  در میان تکه ای روزنامه یا پارچه ای  یا چیزی که خیلی پیشتر ها شاید به آن پتو گفته بودند پیچانده بودند . دستی ضمخت اما مهربان سوپی را به سوی خود خواند و گفت  : هی  بیا

اینجا برای همه به اندازه کافی جا هست قدری دوستانه تر کنار هم می خوابیم چیزی پتو مانند که بوی گند می داد اما گرم بود رویشان کشیدند

چشمهای سوپی  گرم خواب شد اما صدای ماشینهایی که چند لحظه یک بار  از روی سرشان می گذشت خواب را بر او حرام می کرد . بغل دستی اش  گویی در گرمترین اتاق خوابها و روی بهترین تختها به خواب شیرین فرو رفته   ... سوپی هم آرام آرام به صدای ماشینها عادت کرد و به خواب رفت . دیگر سردش نبود .   

خورشید هنوز بالا نیامده بود که کارتن خوابها همدیگر را بیدار کردند . سوپی   خواب بود و بغل دستی اش با دستهای چرک و سیاهش روی پیشانی او دستی  کشید و گفت : هی رفیق پاشو  ... اما سوپی انتخاب خود را کرده بود و این بار خوابیدن را انتخاب کرده بود او  خوابیده بود تا همیشه .... 

با سپاس از جناب آقا گل 

داستان از جایی شروع شد که فردی بنام سوپی گرفتار فقر و سرما بود و برای خلاصی از این مشکل می خواست دست به دزدی بزند تا برای ماههای سرد پیش رو دست کم در زندان بتواند جایی گرم برای خواب و خوراکی برای خوردن داشته باشد که با توجه به بد شانسی هایی که پیش رویش اتفاق افتاد این آرزو محقق نشد و رفته رفته سر از یک کلیسا در آورد . 

برای خواندان تا این بخش ار داستان را می توانید با مراجعه به  

آدرس http://sokhansara.blog.ir/post/4 بخوانید . 

 و اما بنده برای ادامه این داستان دو انتخاب دارم : 

1) با اینکه  همه وجودش یخ زده بود اما صورتش داشت  آرام آرام گرم می شد . غم شیرینی روی دلش نشست وخاطرات کودکی اش را که سالهای دور گذشته در ده جا گذاشته بود به یادآورد. هرچند  اکنون فقر و بی خانمانی قدرتمند تر از آن بود که مجال داشته باشد  خاطرات کودکی اش را در ذهن تازه کند . قدم از قدم که بر می داشت خود را به کلیسا نزدیک و نزدیک تر می دید و بنا به عادت دیرین برای وارد شدن به کلیسا دستی بر سر خود کشید و با احترام تمام وارد کلیسا شد .  دستش را روی دستگیره گذاشت و درب چوبی را به جلو هل داد و با چرخش در روی پاشنه صدایی ناله گونه از در بلند شد و این صدا آرام آرام تبدیل به تق تق شد . با این صداها سوپی به خود آمد و تصمیم گرفت فروتنانه تر عمل کند و مراقب رفتارش باشد . آرام آرام از میان نیمکتهای چوبی گذشت  سرش را بلند کرد به سقف کلیسا خیره خیره نگاه کرد سقف بلند کلیسا تزیین شده بود با نقاشی های از طبقه های بهشت و فرشتگان و یک تصویر با ابهت از روح القدس با ریشهایی بلند و نگاهی مهربان و ردایی ارغوانی و کمر بندی زرین .

گردنش درد گرفت  و نگاهش را به سوی  محراب  زیبای کلیسا انداخت

محراب هم بسیار زیبا  و دارای فضایی مقدس  بود که  با نقاشی هایی دیگر از بهشت و مریم مهربان و مقدس که مسیح را در آغوش کشیده بود  توجه  سوپی را  جلب کرده بود انگار  او تصویر مریم مهربان  و مسیح معصوم را  حالیکه روی سرشان هاله های نور می درخشیدند را بیشتر دوست داشته است و  در عین حال که مدهوش زیبایی محراب کلیسا   بود متوجه گرمای مطلوب سالن کلیسا شد که به مراتب از بیرون گرمتر بود نیز شده بود  . با صدایی نسبتاً بلند گفت بیخود نیست که به اینجا خانه خدا می گویند .

جلو تر رفت تا به سکوی محراب رسید زانو زد و همینکه می خواست دستهایش را در هم حلقه کند سایه ای از جلو چشمانش عبور کرد . با چشمانش سایه را دنبال کرد اما متوجه چیزی نشد و پس از چند لحظه صدای قدمهایی را شنید که به او نزدیک می شدند در دلش خوشحال شد به هر شکل از این وضعیت خلاص خواهد شد   . به ظاهر  بی اهمیت به قدمهایی که به او نزدیک می شد  چشمانش را بست و با صدایی بلند شروع به دعا کرد

ای پدر ما که در آسمانی ...

صدای قدمها که نزدیک تر شد صدای نفس نفس هم به گوش رسید . سوپی همچنان چشمانش را بسته بود و از پدر آسمانی روزی اش را می خواست و او را برای بخشش گناهانش شکر می کرد .

 * دیگر نه تنها صدای نفسها نزدیک و نزدیک تر شده بود بلکه هرم نفسها را در صورتش احساس می کرد . حضور صورت غریبه ای  را نزدیک صورت خود حس کرد .دیگر نتوانست آرام باشد .  چشمهایش را به تندی  گشود . چشمهایی که در نور کم فروغ از وحشت بسیار دو دو می زد او را  می پایید. نفسش بند آمده بود . مردی درشت هیکل روبرویش بود و در حالیکه  یک روغن دان خونی در دست داشت  با چشمهایی که همچنان دریده بود   به او خیره شده بود .

سوپی به سختی بلند شد سرش را به سمت راست چرخاند تا از چنگال چشمهای مرد رها شود اما  از میان پایه های ارگ کلیسا خونی غلیظ جاری شده بود همه وجودش را به رعشه درآورد  دیگر  به سختی می توانست روی پاهایش بند شود  . مرد درشت هیکل روغن دان را به زمین انداخت و بی درنگ  فرار کرد . درب کلیسا با ناله ای بلند تر باز شد و وقتی هوای سرد بیرون  به داخل کلیسا هجوم آورد؛  مرد درشت هیکل گریخته بود .

سوپی با دنیایی شک و تردید خود را به پیانو رساند . راهب جوانی  را دید که بی جان افتاده و سر وصورتش غرق خون است .

آرام گفت : به کدام گناه کشته شده ای ؟

برگشت دلش خواست برود و چیزی را انتخاب کند او می خواست  , روغن دان را در دست بگیرد تا اثر انگشتانش را روی روغن دان بگذارد .  تا صحنه را برای خود بیاراید .  تا زندان رفتن را برای خود حتمی کند . تا جای خواب گرمی برای خود دست و پا کند . تا سقفی روی سرش باشد . تا از این سرما و گرسنگی  لعنتی جان سالم بدر کند و تا ... 

ناگهان احساس خلسه کرد سرش را بلندکرد تصویر همه طبقات بهشت نقاشی شده در سقف کلیسا  به همراه نقاشی بزرگ و با ابهت  روح القدس و تصویر مهربانانه مریم مقدس در حالیکه مسیح را در آغوش کشیده بود روی سرش چرخ می خورد . و لحظه به لحظه به این سرعت این چرخش  اضافه می شد . حالت خلسه اش بیشتر و بیشتر شد . گویی با سرعتی هزار هزار هزار بار فراتر از نور از تونلی پر از نور عبورش می دهند بی وزن شده بود . دیگر سرما در جانش خانه نداشت . قهقه سر می داد مانند روزهای کودکی و نوجوانی اش حتی صدای قهقه کودکانه خود را می شنید . نه اصلا خود را می دید که کودک شده و در حال دویدن در جایی است سر سبز و پر نور و یا شاید در این تونل ...

سرعتش هر آن بیشتر و بیشتر می شد . هر لحظه خود را نزدیک چشمه ای از نور می دید . انگار می خواستند او را به خدا برسانند .  چشمانش سیاهی رفت و بیهوش شد .

چشم که گشود خود را روی تختی  در اتاقی دید که هوایش نه گرم بود و نه سرد . بوی بدی را در گلویش احساس می کرد . پلکش سنگین بود اما هواسش جمع بود پرستاری داخل شد و گفت   نگران نباش پلیس فورا متوجه شده بود که تو بی گناهی  طی این چند روز همه چیز مشخص شد اما ما مجبور بودیم تو را با آرامبخش نیمه بیهوش نگه داریم چرا که به سختی شوکه شده بودی اما  تا چند ساعت دیگر حالت جا می آید و می توانی برای همیشه بروی ... فقط مواظب باش هوا از آن روز خیلی سردتر شده  می توانی آن پالتو را بپوشی و با خودت ببری اما بدان که برفهای روز گذشته روی زمین یخ زده اند وزمین حسابی  لغزنده شده   و تکرار کرد تو می توانی بروی . برای همیشه ...  *


ایران من تسلیت - هنوز داغ آتش گرفتن پلاسکو و سقوط هواپیما و سیل و زلزله در گوشه گوشه ایران و آتش گرفتن سانچی و آتش سوزی جنگل های بلوط زاگرس و خشک شدن دریاچه ارومیه و تالابها  و اسید پاشی بر چهره نازک زنان بی گناه و قتل دخترکان و  و چه و چه و چه ...

در وجودمان شعله می دواند

که این فاجعه و جنایت روی همه را سفید کرد

فاجعه وقتی به گوش رسیدو خبر ساز شد که جنایت انجام شده بود

این دبیرستان نخستین دبیرستان نیست ؛ آخرین هم نیست

با فرزندان خود دوست باشید و آنچه را که باید آموزش پرورش آموزش دهد , شما به عنوان مادران و پدران ایرانی آموزش دهید .

افسوس بر سرزمینی که جوانمردی و انسانیت جای خود را به ریا کاری داده

شرممان باد و دیگر نیاوریم نام بزرگان و رفتگان خود را گویی امروز روگاری شده که دیگر نباید به رستم و  آرش و کاوه و سیاوش و فریدون و بابک و ...

ببالیم

امروز باید بر این روزگار و حال جوانان و نوجوانان زاری کنیم و مرثیه بخوانیم

شرممان باد

چقدر آدمهای خاکستری سیاه شده اند ...

و چقدر ...

چقدر در سرزمینمان سیاوش و خون بی گناه ریخته می شود . از خون جان گرفته تا خون آبرو ...

چو سرو سیاوش نگون سار دید / سراپرده ی دشت خونبار دید

بیفکند سر را ز اندوه نگون / بشد زان سپس لاله واژگون

...

همه سرزمین من پر شده از سر های به زیر افکنده شده

 و یا شاید


روزی از این روزها ققنوس غیرتمان سر از خاکستر خود برآورد


دستهایش
چراغ هنوز قرمز است و من منتظرم تا سبز شود تا به آن سوی چهار راه برسم و نزدیک مخزن زباله شوم . چراغ سبز می شود و من می گذرم . نزدیکش می رسم
تا کمر خم شده و در مخزن فرو رفته . پاهایش در هوا معلق مانده و قدری این سو و آن سو می رود . هر قدر دقت می کردی نمی توانستی رنگ شلوارش را تشخیص بدهی و همچنین رنگ کفشهای کتانی اش که پاره پاره شده  .
بخشی از ساق پایش هم که به سبب خم شدن روی مخزن و بالا کشیده شدن شلوار دیده میشد آنقدر چرک و کثیف بود که رنگش به همه چیز شباهت داشت بجز  پوست انسان .
نزدیک شدم بوی ناخوشایند زباله زیر تابش و گرمای داغ خورشید چند برابر از معمول غیر قابل تحمل شده بود . اما   باید برای انجام   کاری که دارم نزدیک شوم  .خجالت کشیدم پر شالم را روی بینی ام بکشم . نزدیکتر رفتم و آرام دستم را روی کمرش گذاشتم و گفتم پسر جان ...
پسر جا خورد ؛ قدری شوکه به نظر می رسید . نگاهم کرد با اخم پرسید. چه می خواهی ؟ چه شده ؟ از روی جبر لبخندی تقدیمش کردم چرا که بوی تعفن مخزن حالم را بهم می زد و نفسم را تنگ آورده بود . به صورتش خیره شدم و گفتم : سلام پسر جان
یک جفت چشم سبز براق در میان صورتی کثیف سر تا پایم را ورانداز کرد .در میان چهره و لباسهای بی اندازه کثیف با آن  حال و روزش ؛ فقط چشمهایش بود که رنگ واقعی داشت و هنوز پاک پاک بود .
گویی بیشتر که نگاهم کرد و لبخندم را دید ؛  خیالش راحت تر شد و با یک جهش به طرفم برگشت . سرتاپایش را ور انداز کردم و چیزی جز معصومیت ندیدم . آرام گفت چه کار داری ؟ ماموری ؟
گفتم نه فقط خواستم بهت خسته نباشی بگم .
هاج و واج نگاهم کرد . گفت شما هم خسته نباشی . دستم را به طرف کیفم بردم و پرسیدم اسمت چیه پسر جان ؟ گفت : عباس
گفتم : خوبی عباس جان . بد نیستم - بازم پرسید ماموری خانوم ؟ مامور شهرداری ؟ یا همکار اون خانم صاحب کارخانه بازیافت ؟
نه پسرم - ساکت شد . از کیفم بطری کوچک آب معدنی و لقمه ای را که از قبل آماده کرده بودم بیرون آوردم و به سویش گرفتم .
بفرما عباس جان - با شک به دستم و بعد به صورتم نگاه کرد - گفتم کثیف نیست عباس جان  بفرما - گفت خانم من خودم اصل میکروبم - خجالت کشیدم . لقمه را با یک دست گرفت و معطل آب شد دست دیگرش از گونی پلاستکی کثیف که گویی پیشتر ها رنگش آبی زنگالی بوده آزاد کرد . دستکش به دست داشت یک دستکش بزرگ مردانه برزنتی که انگشتانش از بزرگی آویزان بود  . گفتم بهتره دستکشت رو در بیاری و با اون دستت که تمیزتره بخوری ؛ بطری آب رو هم بگیر این دستت
با چراغهای همواره سبز و درخشان چشمانش به چشمهای خسته ام نگاه کرد. خیره شد . نه . به چشمهایم میخ شد . قدری دلم لرزید . نگاهش در دیوار سرد نادانی این سفارش من میخ شد و فرو رفت و تیزی میخ به مغزم کوبیده شد . دستش را از دستکش بیرون کشید . دستهای کوچک کارگری اش تنها سه انگشت داشت .
خجالت کشیدم . از خودم . از سفارشم از دستهایی که مقدس ترین و پاک ترین دستها بودند و من ...
مات و مبهوت غرق در او شدم . لقمه را خورد و آب را نم نمک سر کشید . آرام و با وقار نه با ولع بطری و کیسه لقمه را هم در گونی اش انداخت
گفتم همیشه این حوالی هستی ؟ گفت همیشه و همین ساعتها - روزی دوبار - این مخزن و چند تای دیگر مال خودم است اگر سر وقت برسم .
و دوباره پیکر نازکش را تا کمر در مخزن خم کرد تا در میان زباله های متعفن روزی اش را پیدا کند .
از چراغ سبز چهار راه می گذرم. در حالیکه زندگی مان پر است از خطوط بی مفهوم و چراغهای قرمز . یک جفت چراغ سبز چشمان پسرک راه رسیدن به جاده درست دیدن زندگی را پیش چشمم گشوده 
از چهار راه که رد می شوم  تصویر آن دستکش و جای خالی انگشتانی که در دست پسر خود نمایی می کند وذهنم را به خود مشغول  . نمی دانم پسرک انگشتهایش را در میان کدام مخزن بخیل زباله گم کرده  و یا کجای این آبادی متعفن به اجبار جا گذاشته  .
پنجم خرداد 1397 ساعت 9:48 صبح شنبه 

گرامی باد سوم خرداد سالگرد آزاد سازی خرمشهر به دست ایرانیان میهندوست

ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته

خون یارانت ... ؟