بی گمان ستون سقف تو از جان و استخوان ماست .
چه زیبا بانو سیمین گفته بود
گمشده
هوا گرم است . دلم می خواهد هرچه زودتر به خانه برسم . نمی دانم چرا امروز راه این همه کِش آمده . ماشین هم که هِن هِن کنان می رود . چند متر جلو می رود و ترمز دوباره جلوتر و دوباره ترمز . چشمم را باز که می کنم می بینم کمی جلو تر انگار تصادف شده پس همین است . همیشه مردم ما موقع دیدن یک تصادف بجای راه دادن به پلیس ، دلشان هوای کارشناس شدن می کند و دوست دارن نظر بدهند و مقصر را پیدا کنند .
دوباره چشمم را می بندم و به این امید که از این معرکه بگذرم و به خانه برسم قدری دلم خنک می شود .
همین دیروز بود که تا نیمه شب همه جای خانه را مثل دسته گل تمیز کرده بودم . آنقدر تمیز که خودم هم کیفش را بردم . دلم برای یک استراحت خوب در خانه پر زد تا ازاین شلوغی دود دم گریخته باشم . همانطور که چشمم بسته بود خانه را دیدم که همه جایش برق می زد و قابلمه ی غذایی که برای بچه ها درست کرده بودم و قرار بود از خانه خاله که برگشتند یک شام راحت بخوریم .
با چشم بسته و از روی زیاد شدن سرعت ماشین فهمیدم که از صحنه تصادف گذشتم . اما لذت تصور تصویر زیبای خانه مجالم نداد که چشم باز کنم .
چیزی نمی گذرد که به آخر مسیر می رسم و از سرویس پیاده می شو م . خوشحالم خانه بر خیابان است و برای رسیدن به آن در این هوای طاقت فرسا نیازی به پیاده روی ندارم . کلید را توی مغزی قفل در می چرخانم . مثل همیشه نیست انگار کمی راحت تر باز می شود . از پله ها که بالا می آیم با خودم بلند حرف می زنم و می گویم که چیزی نمی خورم و فقط روی کاناپه وِلو می شوم .
دَرِ هال را که باز می کنم دنیا روی سرم هوار می شود . نمی توانم باور کنم این خانه من است . قلبم با صدایی بسیار بلند در قفسش می کوبد . کسی هم خانه نیست . زندگی آوار شده روی هم ، مبلها همه برگشته اند وسط پذیرایی روی هم تل انبارند فرش زیر رو شده گویی کسی می خواسته ببردش اما فرصت کافی پیدا نکرده . همین که کلید این همه راحت توی مغزی قفل چرخید فهمیدم دزد آمده . نگاهم را به آن سو می اندازم . تلوزیون افتاده روی سرامیک ها خُرد و تکه تکه شده . شیشه پنجره رو به حیاط شکسته و ریخته و پرده پشت شیشه شکسته با حرکت باد می رقصد و همه ترس مرا به سُخره گرفته . حتما دزدها از این پنجره پریده اند از روی بالکن و بعد حیاط طبقه پایین خانه همسایه و بعد هم فرار .
برگشتم یاد مجسمه نقره ای ریچارد شیردل یادگار پدربزرگم را که تازه دلم آمده بو جلو چشم باشد و روی کنسول روبروی آینه گذاشته بودم ، افتادم . سراغش می روم سر جایش نیست . ریچارد شیردل گم شده - نه ربوده شده . یادم می آید چقدر به همه سفارشش را کرده بودم و گفته بودم " مثل چشماهاتون ازش مراقبت کنید این عزیزترین یادگاری منه این همه ی ثروت منه ... مثل عزیز ترین اسباب بازی شما که با هیچی عوضش نمی کنین ". حالا همه ی ثروت من گم شده . ربوده شده . دزدیده شده . ای وای .
زانوانم می لرزد دستانم هم ، سرم گیج می رود . سقف روی سرم تاب می خورد و می چرخد. با سرعت یک فرفره در باد . چشمانم سیاهی می رود پلکهایم سنگین میشود و دیگر اختیار نگه داشتنش آنها را برای دیدن عمق بلایی که سرم آمده ، را ندارم . به نرمی چشم روی هم می گذارم . . .
سبک شده ام . بی وزن و بی اراده . چه حال خوبی است . گمان می کنم فرشته مرگ می خواهد به دنبالم بیاید و مرا به خاطر بد عهدی که در حق ریچارد شیر دل نقره ای خوش قد و بالا کرده ام، ببرد . بی آنکه گام بردارم مثل پیاده رو های روان سُر می خورم و رو به جلو می روم .آنقدر جلو که وارد تونلی می شوم .اولش نور است و بعد ادامه دارد. پر است از نور. گویی دیگر می توانم راه بروم . یک قدم که بر می دارم ، هزار کیلومتر جلوترمی روم . حالا دیگر می توانم بدنم را احساس می کنم و باز سنگینی آن را درک می کنم.
دراز کشیده ام مردی با هیکلی کوچک شنلی سیاه و صورتی پوشیده با چشمهایی که از میان دو سوراخ نقاب با وحشت مرا می پاید ، صورتش را به من نزدیک کرده . هن و هن نفسش می شنوم . انگار او از من بیشتر می ترسد . کارم تمام است . خود فرشته مرگ است چه زشت و چه کوتوله . همیشه گمان می کردم که این فرشته مرگ چه موجود بزرگ و غول پیکری باید باشد . مردکوچک اندام دیگری با شنل ارغوانی و نقاب قرمز خط دار ، شاید دستیارش باشد و مرد سوم ریز نقش تر دیگری ، با چهره ای خط خطی و با شاخهایی پر مانند روی سر ش . " اینهم یکی دیگر از دستیارانش باید باشد " روی سرم هستند . هر سه از من بیشتر ترسیده اند .
صورتشان را به صورتم نزدیک می کنند و من در اوج ناتوانی از نگاه پر از وحشت آنها فرار می کنم و باز در عمق تونل خودم را گُم می کنم . چقدر دلم می خواهد فریاد بکشم اما صدایی از گلویم بیرون نمی آید . گلویم مثل برهوت خشک شده و خس خس کنان نفس می کشم . کارم تمام است. انگار همه زنجیر های این دنیا با گم شدن ریچار شیر دل از جانم بریده شد . ریچارد شیردل زنجیری بود که مرا به گذشته ام پیوند می داد و حالا با گم شدنش زنجیر زندگی ام بریده شده . چه بهتر ...
...
یک باره نیرویی مرا از تونل می راند . با سرعتی به مراتب بیشتر از آنکه به تونل وارد شده بودم ، برمی گردم
چشم که باز می کنم پسرم ، خواهر زاده ام و پسر همسایه را می بینم که اشک ریزان تند و تند اعتراف می کنند و هرکس گناه شکستن تلوزیون را گردن خودش می اندازد یکی می گوید من بَت مَن شدم و آن یکی می گوید من مرد عنکبوتی و پسرم هم می گوید من سرخپوسته بودم که یک دفعه تیر از کمانم اشتباهی در رفت و به تلوزیون خورد .
بعد با لبخند و لحنی آرام گفت: " ریچارد شیر دل را قبل از بازی برداشتم و گذاشتم توی کتابخانه "
نفسم که بالا آمد اشکهایشان را با دستهایم که هنوز می لرزیدند ، پاک کردم . نمی توانستم وزنم را روی زانوانم نگه دارم به طرف کنسول رفتم . صورتم خیس بود و رنگم زرد و پریده به آرامی خودم را به طرف کتابخانه رساندم . ریچارد شیر دل با نگاه نافذ و چشمهای ریز و براقش همچنان نگاهم می کند دستم را به طرفش دراز می کنم تا بلندش کنم . برایم سنگین شده . بهتر است همانجا توی کتابخانه بماند صورتم را برمی گردانم . باد خنکی صورت آتش گرفته ام را می نوازد در حالیکه پرده پشت بنجره هنوز در حال رقصیدن است .
با سپاس از سخن سرا
ققنوسِ آزاد
بگو ققنوس – بگو تا چه بنویسم را بنویسم
بگو آرام – هرچند از ژرفای پر هیاهوی جان
بگو – بگو تا چه بنویسم را بنویسم
در من هزار سخن نگفته است
هزار رازِ سر به مُهر
هزار شعر نسروده
در من هزار داستان ننوشته
هزار آواز خاموش
هزار فریاد به گِل نشسته
هزار گام جامانده
هزار جاده ی کور
هزار راه نرفته
در من هزار هزار هزار آرزوی زنده به گور شده
در من اما ققنوسی آزاد زندگی می کند
پا به پای آرزوها و اندیشه هایم پرواز می کند و اوج می گیرد
بگو ققنوس
چه بنویسم را
بگو تا در آئینه ی دل شکستگی ِ هزار تکه ی ، تکیه داده به آرزوهای نشسته بر بالِ خیال ببینمشان
بگو چه بنویسم را بنویسم
در من هزار آزادی در بند شده است
در من هزار هزار پرواز به چاه نشسته است
در من هزار رودخانه ی سرگردان و دریغ از یافتن آبیِ دریاهای آزاد
یا هزار چشمه ی خشکیده ی در آرزوی جوشیدن
یا هزار باغِ چشم انتظار شکفتن و سبزینگی و در آرزوی میهمان کردن پرستوهای کوچیده و دُرناهای آزاد
در من فانوسی هست که ستاره می خوانمش
در من فانوسی هست که خود کهکشان است اما پشت هفت پرده ها پنهانش کرده اند ؛ برای دیده نشدن
در میان این همه نرفتن ها و نرسیدن ها – نداشتن ها – ننوشتن و ها نخواندن ها اما ...
نوشته ای است نوشتنی اما نخواندنی
نوشته ایست پرواز کردنی و نقش کردنی
چه بنویسم . را نوشته ام ...
در من ققنوسی نهفته است . ققنوسی آزاد . ققنوسی که هزار سالگی ام را با او در آتش و خاکستر و آواز و آفتاب به جشن نشسته ام
در من آن ققنوسی پنهان است که برای رسیدن ها و بودنها و شکفتن ها و پرواز ها و خواستن ها و آواز خواندن ها
دستم را در دست بالهایش می گذارد
و می گذارد تا با او جان به آتش بسپارم
با او
جان به آتش می سپارم تا از خاکسترمان ققنوسی دیگر بیاید و پُر باشد از اندیشه
ققنوسی بیاید
ققنوس آزاد در آتش
ققنوسی که یک بالش قلم و است و بال دیگرش دفتر
و من بالهای او را به آینده ، به فردا ، به آن سوی دیوار ، یا آن سوی پرچین باغ آرزوها پیشکش خواهم کرد
آن فردا تویی ققنوس خودِ خودِ من