نازنین کجایی ؟
نمی دانم فرصت داری قدری کنار پنجره بمانی ؟ یا اصلا هوای این را کرده ای که صورتت را به شیشه یخ زده بچسبانی تا بخار نفست روی شیشه جا بماند ؟ یا نه ؟
به گفته عزیزی که عزیزتر از جان است می گوید : پاییز بهاری است که عاشق شده .
نازنین می دانی ؟ این روزها پاییز از دل من به باغ پشت پنجره این اتاق سرایت کرده و هوا آرام آرام می رود تا مثل دل من سرد و سوزناک باشد .
سبزی درختان می روند تا رنگ ببازند و همین دل سوختگی را من آتش بازی درختان می گویم
نازنین درختها آنقدر رنگ رنگ شده اند که کشیدن این همه رنگ از عهده تعداد مداد رنگی های کودکی ام بر نخواهد آمد .
نازنین یادت هست ؟ یادت هست آن روزی که پاییز تازه آمده بود و ما رفتیم آنجایی که همه درختان شاخه هایشان را به هم دوخته بودند و در هم تنیده بودند ؟ یادت هست خورشید شهرتان کم کم داشت گرما از دست می داد و تا به باخترش برسد و تو به سختی از لابلای شاخه ها ی آن درخت بالا رفتی و اسممان را روی تنش نوشتی .
نمی دانم آن درخت تا حالا چقدر قد کشیده و بلند شده . شاید به اندازه غصه های ما
نازنین فعلا می روم تا بعد
- ۹۷/۰۳/۳۱