همین دیروز بود -همین دیروز بعد از ظهر بود که خودم را به چادرهایشان رساندم . انگار نه انگار که روزی روزگاری شهری بود و شهرآبادیی در این دیار - گویی نه یک ماه از لرزیدن ها می گذرد ، که هزار سال است هیچ خانه ای اینجا نبوده . روستایی دور افتاده تر از آبادی و آب - هوا که سوز داشت و تنم از سرما با آن همه پوشش مور مور می کرد؛ حالم از خودم بهم می خورد و شرمسار می شدم . به سوی یکی از آلاچیق هایی که با مشتی خرت ُ پرتُ پتو ُ فوم ُ پلاستیک ساخته شد بود رفتم .
نزدیک که شدم دخترکی را دیدم که به غروب پشت کرده و دارد آرام آرام موهای کثیف عروسکش را شانه می کند . نگاهش کردم . خندید . پیش پایش زانو زدم . و از زمین پرسیدم از جان این دخترک و عروسکش چه می خواستی که اینگونه سفره کمرنگشان را به خاک ُ گل ُ خون کشیدی ؟ و زمین هیچ پاسخم نداد . خورجینی داشتم پر از خالی اما تهی از همه احساس مسئولیتهایی که هر یک از ما می بایست تا آخر ایستادن این مردمان داشته باشیم و در کنارشان باشیم .
گیسوان خودش هم دست کمی از گیسوی چرک عروسکش نداشت . دست که به موهایش کشیدم سرو گردنش را مانند بچه لاک پشتهای ترسو در کتف فرو برد و نگاه کودکانه و شرم آلودش را به زمین دوخت .
نشستم در کنار آتشی که روشن کرده بودند صدای چق چق سوختن چوبهای خیس سکوتمان را می شکست و دود سوزاننده ای که بهانه ی دروغین اشکهایم شده بود از هیمه کوچک آتش بالا می رفت .پس از قدری گفتگو میان من و خانواده اش ، دخترک در آغوش مادرش خفت - دخترک عروسکی را می ماند که خوابیده بود( عروسکی که خوابیده بود) - شاید خواب یک سقف را می دید - که هر شب من و تو با خیالی آسوده زیر آن می خوابیم - سقف او به بلندای آسمان سرد روزهای آخر پاییز است و سقف ما - اما تا نوک بینی مان ...
چشمهای عروسکش اما بی پروا وبدور از شرمی که در چشم دخترک موج می زد ، همچنان باز بود بی آنکه بخوابد و مدام مرا نگاه می کرد .گویی عروسک از جانب مامان کوچولویش از همه ما گله مند بود .