وحشت در کوچه - برای سخن سرا-تعلیق
چهارشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۱۲ ب.ظ
هوا دلش می خواهد گرگ و میش بماند این خاصیت عصرهای دلگیر پاییز است . هوا هنوز آنقدر سرد نیست که دلم بعد از این همه گرفتن هوای بین رفتن نکند .
بی آنکه مکثی کنم جَلد و فِرز از خانه بیرون میروم ریشه آسمان هنوز آبی روشن است و خاورش به سیاهی میزند . خورشید خانوم هم بس که خمیازه کشیده ، صورتش به سرخی میزند و آسمان پیرامونش را ارغوانی کرده .
بس کن حالا تبع شاعریت گل کرده . ول کن میخواستی بادی یه سرت بخورد .
اینها را خودم به خودم تحویل میدهم . عادت دارم هروقت دلتنگ شدم . هر وقت یاد نداشته ها افتادم ، برم به محله های قدیمی با کوچه های تنگ و خانه هایی که آنقدر کهنه شدند که وقتی از کنارشان رد میشوی گمان می کنی همین حالا هوار میشود روی سرت . اما من این کوچه ها را دوست دارم . و خانه های کوچک با درهای کهنه و باریک . بعضی ها هم درهای خانه را نیمه باز میگذارند و یک پرده چرک و کهنه برای دیده نشدن حیاط آویزان می کنند. خدا می داند این پرده چه رنگی بوده ؟
مگر تو مفتشی. دلت گرفته بود . حالا هم آمدی در این خلوت عصر مهر ماه قدم بزنی و بری. خب برو . باز هم این خودم هستم که به خودم تذکر میدم .
این کوچه را پیشتر ها نیامده بودم چه دالانی دارد . ببینی پشت این دیوارها و پنجره ها چه سرگذشتهایی و چه داستانهای تلخ و شیرینی بوده . سرم را بالا نگه میدارم تا پنجره ها و دیوارهایی که بعضی سیمانی و بعضی هنوز حتی خشتی اند را بهتر نگاه کنم . کوچه باریک و باریکتر میشود و دیوارها کهنه و به ویرانی و فرو ریختن نزدیکتر
یک دفعه به خودم می آیم. هوا تاریک شده و روشنایی های کوچه خیلی نامنظم مثل صف کلاس اولی ها درهم و آشفته چند ستون درمیان روشن شده ، این کوچه باریک چقدر برایم غریبه است . نمی دانم از کدام پس کوچه آمده بودم اینجا آنقدر تاریک هست که هیچ نشانی را اگر هم در یادم مانده باشد ، نتوانم پیدا کنم .
هیچ عیبی ندارد کمی جلو تر می روم اگر نشد برمیگردم.
در همین فکر ها هستم که صدای پایی آ رام آرام و گویی محتاط به من نزدیک می شود .
صدای پایش توی این پس کوچه ها که از همه جور مصالح مثل تکه های موزاییک شکسته و آسفالت کهنه و خاک پوشیده شده ، اذیتم میکند . صدای پا دارد به من نزدیکتر میشود . سسسس لَخخخخ --- سسسس لَخخخخ --- سسسس لَخخخخ
ترس همه وجودم را گرفته . ای بترکی دل ، چه بی وقت گرفتی . ببین مرا چطور به این محله ها می کشانی؟ اَه
قدمهایم را تند تر می کنم . نمی دانم از کجا به کجا باید بروم . کاش این کوچه های لعنتی و باریک بهم گره خورده مرا در خود ببلعند . وحشت همه ی جان و جهنم را فرا گرفته شال سفیدم باز و بسته میکنم شاید بتوانم نفس بکشم آخرش این شال کفنم میشود . صدای پا که نزدیکتر میشود . نفسم هم راهش را گم میکند . قلبم می کوبد و من نفرین میکنم دلم را و خودم را شکاری ناتوان میبینم که در بند شکار چی غول پیکر وبی رحمی گرفتار شده . آبرویم هم خواهد رفت در این محله ها . نادان . ابله .اول کوچه که آن زرورقها و سُرنگها را دیدی و به روی خودت نیاوردی ... باید برمیگشتی ... این محله ها پراند از مواد فروش و معتادانی که سرخوش اند از نعشگی و دیوانه اند از خماری . تحویل بگیر ....
حالا در این تاریکی شب و این کوچه وحشتناک و خدا میداند چه کسانی در این خانه ها زندگی می کنند . بد بخت فقط میتوانی خواهش کنی بدون آبرو ریزی سرت را ببرند . خاک بر سرت. همیشه هم که بی پولی کیفت را که نگاه کند ، بدتر لجش میگیرد و زهر ش را میریزد . یک کم تندتر قدم بردار دست و پا چلفتی بی عرضه
سسسس لَخخخخ --- سسسس لَخخخخ . اِ اِ اِ چرا با خودت دعوا می کنی یه فکری کن
ببین صدای پا نزدیک و نزدیکتر شده بد بخت . پا وردار
نفسم بالا نمی آید دیگر صدای کوبیدن قلبم را هم نمی شوم. گمان میکنم سیاوش وار در آتش می سوزم. نه سیاوش کجا بود بیچاره . این آتش نادانیست . بازهم شاعر شدی . توی این هیر و ویررررری
پا وَردار . پا وَردار. به پیچ یک کوچه که می رسم ، یک روشنایی عابر سوسو کنان نور کمی را می تاباند و من درحالیکه خیس عرق و غرق ترسم ،خودم را به روشنایی می رسانم صدای پا بیخ گوشم است و بخاطر زاویه تابش نور روشنایی عابر پیاده، با وجود آنکه شکارچی من چند قدمی از من دور تر است ، سایه اش در جلوی پای من افتاده . سایه هیکل بسیار تنومند را به رخ من می کشاند ، در حالیکه انگار یک کلاه خود بزرگ بر سر دارد این دیگر چه صیغه ای است . سایه بسیار بالا بلند است و دشداشه برتن دارد . با مرگ تنها یک قدم فاصله دارم خدا کند آبرومندانه جان ببازم . سسسس لَخخخخخ توی سرم طنین می اندازد و دیگر چیزی نمی بینم. دستی بزرگ باپوستی زبر و خشن سرم را محکم نگه داشته همین الان است که چاقویش را به گلویم بکشد و خون از گلویم فواره کند . بمیرم بهتر از بی آبروییست خودم را تسلیم مرگ میکنم . تمام و کمال. اما
چشم که باز میکنم . سرم روی زانوی بانویی مسن است که دارد شانه هایم را می فشارد فرشته نجات است . انگار .
صورت مهربانش زیر نور روشنایی عابر پیاده مقل ماه لبخند میزند . با گوشه سربندش صورتم را که غرق خاک و عرق شده، پاک میکند با لهجه ای نیمه کردی و فارسی می پرسد ، عزیزکم مهمان کدام خانه ای ؟ دستم را بلند میکند تا روی پاهایم بایستم . سبد خالی تخم مرغ هایش را دوباره وارونه روی سربندش می گذارد . دامن پیراهن محلی اش را که به خاطر من خاک آلوده شده را تکان می دهد دستم را میگیرد تا ارام ارام جان بگیرم . باورم نمیشود سایه ی این فرشته نجات همان شکارچی شوم بوده . چیزی به رویم نمی آورم.
نرم، نرمک برایم حرف می زند . کوچه پر شده از صدای مهربانی او ودیگر صدای پایش را نمی شنوم.
- ۹۷/۰۵/۱۰