ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

مشخصات بلاگ

ققنوس پرنده ای است که هزار سال یک بار می رود روی کوه قاف با منقارش نوای مرگ می نوازد و سپس آتش گرفته و از خاکسترش دوباره و دوباره ققنوس تنهایی دیگر بر می خیزد ...

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

احسان یارشاطر پدر دانشنامه ایرانیکا هم آسمانی شد



او بزرگترین  سر ویستار زبان فارسی است و بنیان گذار دانشنامه ایرانیکا و سرپرست مرکز مطالعات ایران شناسی بود و نخستین ایرانی است که پس از جنگ دوم جهانی در امریکا صاحب کرسی استاد تمامی شد

یار شاطر علاوه بر تحصیل علم تا پایان عمر به تدریس و پژوهش نیز پرداخت و حتی در مصاحبه ای که سال گذشته با شد می گفت روزی 3 تا 4 ساعت بیشتر نمی خوابد که چرا که وقت تنگ است و می داند که فرشته مرگ یکی از این روزها به سراغش خواهد آمد  .

مهمترین فعالیت ماندگار او در سال 1347 است که   مبلغ 2 میلیون دلار در آن زمان به پیشنهاد وی  بودجه ای بدون هیچ کوتاهی و کارشکنی از سوی سازمان برنامه و بودجه وقت برایش در نظر گرفته شد تا تدوین دانشنامه ایرانیکا صورت پذیرد . اما  متاسفانه پس از انقلاب این بودجه قطع شد ولی  او هرگز دست از کار پژوهش و رسالت بزرگ خود برنداشت و حتی تمام گنجینهای که داشت و    شامل مجموعه بسیار نفیس آثار تاریخی و منحصر به فردی بود را به مبلغ 3 میلیون دلار به موزه متروپولیتن امریکا فروخت تا بتواند به پژوهش خود ادامه دهد ( این مجموعه خوشبختانه به صورت خاص در آن موزه نگهداری و ارج نهاده می شود و پژوهشگران و دانشمندان زمینه فرهنگ و زبان ملل کهن و بخصوص ایران باستان از کپی آنها و میکروفیلمهای موجود بهره برداری می کنند )

او پس از دریافت این مبلغ و در کنار کار پژوهشی خود ، یک مرکز ایران شناسی را نیز در نیویورک بنیانگذاری  نمود و برای این نهاد تمام   کتابخانه سعید نفیسی یکجا  خردیداری کرد ( سعید نفیسی از پژوهشگران قَدَر فرهنگ و زبان فارسی بود) و به همراه بقیه کتابهای کتابخانه شخصی  خود که به موزه نفروخته بود ،  به این مرکز ایرانشناسی اهدا نمود . نکته قابل توجه این است که بسیاری از آثاری که او به این کتابخانه و موزه اهدا کرده به زبانهای گوناگون،  از جمله زبان ژاپنی ترجمه گردیده است و در دانشگاههای مشرق زمین طرفداران بسیاری دارد و منبع خوبی برای نوشتن دکترین دانشجویان مقاطع تکمیلی تحصیلی به شمار می رود  و بیشتر این آثار فاخر و ارزشمند  در معرض استفاده همه انسانهایی است که برای تمدن بشری  و زندگی ارزش قائل بوده و برای انسانها هیچ مرز جغرافیایی تعیین نمی کنند و انسانها را با گوناگونی زبان و فرهنگ و نژاد دوست می دارند .

یار شاطر عزیز و گرانقدر افزون بر تسلط بر زبانهای انگلیسی ، فرانسه ، عربی ( و تاحدودی روسی ) ، به زبان اسپرانتو هم تسلط کامل داشت و می توانست با این زبان که به گفته وی  در هم شکننده مرزهای زبانی و کلامی است ،گفتگو کند . او تنها تا چند سال پس از انقلاب برای تدریس به ایران می آمد و در همان سالها نیز در رفت و آمد بود زیرا همواره رسالتش را در ایرانیکا سر سلسله فعالیتهایش قرار داده بود و نیز تعهدی که برای تدریس در کرسی های برجسته دانشگاه های معتبر داشت وی را مجبور به رفت و آمد از ایران به امریکا می کرد .

افسوس که دنیا و ما ایران او را در دهم شهریور 1397 از دست دادیم .

و افسوس بزرگتر اینکه : پیکر گرانقدر و ارزشمند این دانشمند بی مانند که بسیاری از پژوهشگران و اندیشمندان او را فردوسی قرن و دانشمندی بی مانند و سخت کوش و نیز امانت دار و زنده نگه دارنده بزرگی فرهنگ کهن و تاریخ و زبان ایران می دانند، به خاک غربت و دور از دیار سپرده می شود . گویی آن خاک قدر دانش است ...  

یادش گرامی و نامش همواره بر تارک برگ برگ دفتر فرهنگ ایران همچون دیهمی درخشان جاوید و ماندگار 


من زنده ام . زنده ای شاید بازنده 

من میبینم که دامن آبی و نیلگون دریاهای ایران بانوی من کوتاه شده و آب میرود . اما با اینکه زنده ام کاری از دستم بر نمی آید . 

من وبلاگ نویسم . من زنده ام . میبینم که کودکان کار سر چهار راهها و پشت چراغ قرمزهای انتظار . با التماس و دستهای کوچکشان شیشه خودرو ها را پاک میکنند واگر مزدی گرفتند آن را در جیب میگذارند و دوان دوان به آن سوی چهار راه می روند .  با اینکه وبلاگ نویس زنده ای هستم T افسوس که  کاری از دستم بر نمی آید . 

من وبلاگ نویسم . من زنده ام . من زنان و دخترکانی را می بینم که مشتی اسپند در دست دارند و برای چشم زخم مردم رهگذر در آتش منقل های جان سوخته می ریز ند . اما دود آتش دل من  چقدر بالا تر میرود تا خود اوج و بلندای نشنیدن و ندیدن . من وبلاگ نویسم . من زنده ام . 

افسوس و هزار افسوس که کاری از دستم بر نمی آید . 

من وبلاگ نویسم . من  زنده ام . من میبینم که در و دیوار شهر و نزدیک بیمارستانها دهها و صدها.  آگهی فروش کلیه و قرنیه ، با کمترین قیمت توافقی چسبیده شده  ومن با اینکه زنده ام کاری از دستم بر نمی آید.  من شب روز زباله گردی مردمم را میبینم . من کارتن خوابی جوانان ، زنان و پیرمردان را میبینم . 

من وبلاگ نویسم . من زنده ام . من  میبینم که در کنار بزرگ راههای خاص شهرم . زنان و دخترکانی هستند که  جان و جهان و شرف خود را به فروش می گذارند و هیچ کس خم به ابرو نمی آورد . من وبلاگ نویسم و مثلا زنده ام . من نیستم . من مرده ام . نمی دانم یکصد واژه شد یا نه . این چالش  برای من میتواند مثنوی هزار ان  من  کاغذ باشد . اما باز می توانم دلیل زنده نبودنم را در عین وبلاگ نویسی بگویم.   من وبلاگ نویسم من مرده ام . از درد بی دردی که علاجش آتش است . 

آدم برفی

برف سفید تا زیر زانوی کوچه ها باریده و رَدِ پای رهگذران  به خوبی دیده  و مسیرشان را نشان می دهد که از کجا آمده اند و به کجا رفته اند.

 آسمان می خواهد غروب کند و خورشید در حالیکه آخرین پرتوهای ارغوانی اش را به زمین می پاشد ، ویرش گرفته که برود و پشت لحاف ابرها بخوابد .  گرگ شب می خواهد میش روز را شکار کند . این را از سوسوی ستاره هایی که از لابلای سفر ابرها خودنمایی می کنند می بینم .  

پشت پنجره هستم ، صورتم را به شیشه نزدیک و از عمق جان همه نفسم را بیرون می دهم و  ها می کنم تا بخش بزرگی از شیشه مات شود  ، از اینکه بخار نفسم تصویر مبهمی از کوچه به من می نماید حس خوبی دارم .  پشت این مات بودن ، نور چراغهای روشنایی خیابان طور دیگری روی شیشه پخش شده  و سفیدی کوچه هم پشت این بخار طور دیگر .

باز هم ها می کنم و بازهم ...  هاااااااا ....

بخار ِغلیظِ پشت شیشه را با دست کنار می زنم و صدای جیغ سُر خوردن دستم روی شیشه فریاد کودک بی پناهی را می ماند که از چیزی ترسیده .   

خیابان ها و کوچه ها ، رفته رفته خلوت و خلوت تر می شوند و از این بالا انگار همه چیز تحت کنترل خودم است .

کمی آنسوتر از پیچ کوچه و در یک پیاده رو پهن و بر خیابان  اصلی ، برفها جمع   و تبدیل به پیکر یک آدم برفی استوار و مغرور رو به خیابان شده اند .

آدم برفی مات مات میخکوب خیابان است و چشمهایش مستقیم و بدون هیچ حرکتی خیابان را نگاه می کند حتی پلک هم نمی زند چون آدم برفی پلک ندارد . یک کلاه سورمه ای خال دار روی سرش است و یک شال نارنجی دور گردنش پیچیده شده . چشمهایش دو گردوی تا به تا هستند و دماغ گُنده اش یک هویج گاز گرفته . دهانش هم لبخند یک طرفه ای را نشان می دهد که با دانه های سرخ  انار ناشیانه چیده شده .

دکمه های جورا جور که از زیر شال شروع شده که از این بالا مانند فندق های ریز درشتی هستند که تا پایین شکم آدم برفی صف کشیده اند و همچنین دستهایی که به جان آدم برفی چسبیده و مثلا با دستکشهای تا به تا پوشیده شده اند . خوب که نگاه می کنم اصلا خود دستهای این آدم برفی  هم تا به تاست . انگار همه  جان این آدم برفی با این شکم قلمبه اش هم تا به تاست . چه حکمتی دارد ؟ نمی دانم ...

شاید بچه هایی که این پیکر را ساخته اند خودشان هم نمی دانند که می خواهند بگویند دنیا پر است از نابرابری هایی کوچک و بزرگ ؟ نمی دانم ...

نگاهم را از آدم برفی بر می گردانم و خَم کوچه را می پایم . دو تکه بخار ابر نفس با اختلافِ قد و قواره  در آن گرگ و میش عصر خود نمایی می کند  و کمی بعد آرام آرام پیکر مادر و کودکی ازکُنج کوچه بیرون می آیند کمی به این سو و آن سو نگاه می کنند من بازهم با دست بقیه بخار شیشه را که خیسِ خیس شده پاک می کنم و شیشه بازهم جیغ می کشد مادر و کودک  یک راست خودشان را به آدم برفی رساندند . کودک روی پاهایش پا بلندی می کند و شروع می کند به چیدن دکمه های آدم برفی و  یکی یکی در دهانش می گذارد مادر هم پا بلندی می کند و شال گردن را از دور گردن آدم برفی باز می کند و دور گردن کودک می اندازد ، {آغاز پایان بندی خوب ( خوش و خرم ) } بعد هم نوبت به کلاه سورمه ای خال دار می رسد . کلاه را که از سر آدم برفی می دارد حسابی تکانش می دهد و بر سر کودک می گذارد و لبه اش را تا گوشهایش پایین می آورد . کودک همچنان در حال چیدن دکمه های لباس آدم برفی است .

مادر دماغ آدم برفی را هم می چیند و آن را به دهانش نزدیک می کند و انگار پشیمان شده آن را در جیب کت کودک که بر تنش زار می زند می گذارد . کودک یک دستکش آدم برفی را در هوا می چرخاند و مادر دستکش دیگرش را از دستش بیرون می آورد و تکان می دهد و در دست کودک می گذارد . کودک دستش را بلند می کند و تنها می تواند چند دانه از لبخند دانه اناری آدم برفی را بچیند.

آدم برفی اما همچنان خاموشو با وقار آنها را می پاید و لبخند یک طرفه دانه اناری به آنها هدیه می دهد.  

مادر خودش دست به کار می شود و تک تک دانه های انار را می چیند و بر دهان کودک می گذارد . رَدِ سرخ  رنگ دانه های انار  به خوبی  لبخند آدم برفی را نشان می دهد هر چند که انارها چیده شده اند .

آدم برفی اما همچنان خاموش و با وقار آنها را می پاید .

مادر دست را بیشتر دراز می کند و چشمهای گردویی آدم برفی را هم می چیند و گردوهای چشم آدم برفی را در جیب دیگر  کودک می گذارد

آدم برفی اما همچنان در حالیکه با کاسه چشمهای خالی آنها را نگاه می کند خاموش بی حرکت و با وقار ایستاده .

کودک چیزهایی در دهان دارد و دستهایش را در هوا می چرخاند انگشتان . کودک شادمان است و مادر نیز رضایت خاطر  از این دور و پشت این پنجره  در چهره آنها دیده می شود شادمانی حتی در جان دستکشهای تا به تایی  که از دستش بزرگتر است هم موج می زند . دستکش ها به وجود آمده اند  و همراه با شادمانی کودک برای داشتن شال  زیبای نارنجی و کلاه گرم سورمه ای در هوا می رقصند .

مادر و کودک از همان راهی که آمده اند می روند .

بخار شیشه تبدیل شده به قطرات اشکی که برای معصومیت آدم برفی سُر می خورد و فرو می ریزد . اشک نفسم پایین می آید و همراه می شود با فردای آدم برفی که آن هم تبدیل می شود به اشک و راه می گیرد و می رود .

آدم برفی اما همچنان باوقار و ستبر ایستاده و در لبخند یک طرفه اش احساس رضایت و شادمانی به سرخی می زند .

{پایان بندی بد  ( الف  بدون رسیدن به هدف ) }  که صدای نعره مردانه ای از جایی نه چندان دور به گوش می رسد که آی دزد ، آی دزد . برو گم شو آی زنیکه  حتی به این شال کت و کهنه آدم برفی هم رحم نمی کنی . زن و کودک میخ کوب شده اند و دو جوان به هروله خود را به آدم برفی و آنها می رسانند زن چیزی می گوید اما نه من و نه آدم برفی چیزی نمی شنویم ... دستهایش را روی هم می گذارد چادرش را باز و بسته می کند و دیگر صدایی از این دور شنیده نمی شود اما یکی از آن دو جوان  دست روی سینه زن می گذارد و زن در حالیکه چادرش را روی صورتش می کشاند ، به عقب سکندری می خورد و  نقش زمین می شود . کودک هاج و واج ایستاده جوانها عربده زنان  هر یک لگدی به پیکر زن می زنند  و لبخند زنان ، تلو تلو کنان دور می شوند .

مادر دست کودک را می گیرد و از روی برفهای گل آلود بلند می شود چادرش را تکان می دهد  و باهم راه آمده ی پشت سر  را به تندی  برمی گردند . آدم برفی اما هنوز نگاهش آنها را دنبال می کند  و با لبخند یک طرفه و سرخ دانه اناری اش به آنها مهربانی را هدیه می کند کودک سر بر می گرداند و برای بار آخر دانه های انار لبخند آدم برفی را نگاه می کند.  

آدم برفی اما

هنوز با چشمهای تا به تای گردویی اش آنها را می پاید . صورتش برق می زند . انگار قطرات اشک از کنار دماغ نارنجی گاز گرفته اش راه گرفته .

آدم برفی اما

یک دستش بدون دستکش مانده

و کودک در حالیکه چیزی در یک دست پنهان کرده با دست دیگر پر گل آلود چادر مادر را می فشارد و دور می شوند .

{پایان بندی ( ب با تلخ کامی به هدف رسیدن)}  کودک گردنش را قدری بالا می گیرد و مادر شال را در هوا تکان می دهد تا تکه های برف پیکر آدم برفی را از شال جدا کند و شال را دور گردن کودک ببندد .

آدم برفی اما ...

آرام و مهربان و از روی سخاوت می گذارد که زن کلاهش را هم از سرش بردارد و پس از قدری تکان دادن روی سر کودک بگذارد و لبه هایش را تا روی گوشهای پسرک پایین بکشد .

در همین حال کودک دکمه های لباس آدم برفی ، به گمان من و از این بالا دانه فندق هستند را  یکی یکی می چیند و به دهان می گذارد

آدم برفی اما همچنان لبخند یک طرفه ای به آنها هدیه می کند و با چشمهای تا به تای گردویی اش آنها را می پاید .

مادر دستهایش را به هم می ساید و در حالیکه دستها به هم چسبیده اند جلوی دهان می برد و با بخار دهان گرم می کند و پس از چند لحظه دماغ گاز گرفته آدم برفی را از جا می کند و در دست کودک می گذارد و سپس نوبت به دانه های انار لبخند آدم برفی می شود. دانه های انار که چیده می شود ، کودک آنها می خورد ؛ مادر می خواهد چشمهای آدم برفی را هم از جا درآورد ، ناگهان یک سواری سفید با سرعت باور نکردنی در حالیکه بوق ممتد نا خوشایندی می زند ،  از مسیرش منحرف می شود و مادر تا می خواهد برگردد ،کودک در هوا چرخ می خورد و چند متر آن سو تر پرتاب می شود .

صدای ضجه مادر در گرگ و میش هوا گسترده می شود . صدایی که به زوزه گرگ گرسنه می ماند و مو بر جان آدم راست می کند . زوزه ضجه -  زوزه

آدم برفی اما همچنان با وقار و ستبر ایستاده در حالیکه رَدِ لبخند یک طرفه اش کمرنگ شده و کلاه از سر در آورده و دکمه های لباسش دریده شده با چشمهای تا به تای گردویی اش آنها را می پاید .

مادر اما دیگر رمق ایستادن روی پاهایش را ندارد و خودش را چهار دست و پا روی پیکر کودک می رساند .  مرد ریز نقشی تلو تلو کنان و بر سر زنان از خودرو بیرون می آید . کودک تکانها ی شدید می خورد .   

آدم برفی اما همچنان آنها را می پاید

زن چادرش را رها می کند و کودک را در آغوش می گیرد .

رهگذرانی از دور و نزدیک می آیند . مادر را در حالیکه کودک را در آغوش می فشارد سوار خودرو می کنند .

آدم برفی اما همچنان بی لبخند و بی دل و دماغ آنها را می پاید .

بخار نفس هایم از پشت شیشه سُر می خورند و اشک ریزان ، به درز پنجره فرو می روند و من نه می دانم سرنوشت آن کودک چه شد و نه می دانم اشک نفسم کجا رفت

آدم برفی اما همچنان مات و مبهوت با نگاه تا به تایش ، رفتن سواری سفید   در حالیکه بوق ممتد می زند را  بدرقه می کند .