احسان یارشاطر پدر دانشنامه ایرانیکا هم آسمانی شد
او بزرگترین سر ویستار زبان فارسی است و بنیان گذار دانشنامه ایرانیکا و سرپرست مرکز مطالعات ایران شناسی بود و نخستین ایرانی است که پس از جنگ دوم جهانی در امریکا صاحب کرسی استاد تمامی شد
یار شاطر علاوه بر تحصیل علم تا پایان عمر به تدریس و پژوهش نیز پرداخت و حتی در مصاحبه ای که سال گذشته با شد می گفت روزی 3 تا 4 ساعت بیشتر نمی خوابد که چرا که وقت تنگ است و می داند که فرشته مرگ یکی از این روزها به سراغش خواهد آمد .
مهمترین فعالیت ماندگار او در سال 1347 است که مبلغ 2 میلیون دلار در آن زمان به پیشنهاد وی بودجه ای بدون هیچ کوتاهی و کارشکنی از سوی سازمان برنامه و بودجه وقت برایش در نظر گرفته شد تا تدوین دانشنامه ایرانیکا صورت پذیرد . اما متاسفانه پس از انقلاب این بودجه قطع شد ولی او هرگز دست از کار پژوهش و رسالت بزرگ خود برنداشت و حتی تمام گنجینهای که داشت و شامل مجموعه بسیار نفیس آثار تاریخی و منحصر به فردی بود را به مبلغ 3 میلیون دلار به موزه متروپولیتن امریکا فروخت تا بتواند به پژوهش خود ادامه دهد ( این مجموعه خوشبختانه به صورت خاص در آن موزه نگهداری و ارج نهاده می شود و پژوهشگران و دانشمندان زمینه فرهنگ و زبان ملل کهن و بخصوص ایران باستان از کپی آنها و میکروفیلمهای موجود بهره برداری می کنند )
او پس از دریافت این مبلغ و در کنار کار پژوهشی خود ، یک مرکز ایران شناسی را نیز در نیویورک بنیانگذاری نمود و برای این نهاد تمام کتابخانه سعید نفیسی یکجا خردیداری کرد ( سعید نفیسی از پژوهشگران قَدَر فرهنگ و زبان فارسی بود) و به همراه بقیه کتابهای کتابخانه شخصی خود که به موزه نفروخته بود ، به این مرکز ایرانشناسی اهدا نمود . نکته قابل توجه این است که بسیاری از آثاری که او به این کتابخانه و موزه اهدا کرده به زبانهای گوناگون، از جمله زبان ژاپنی ترجمه گردیده است و در دانشگاههای مشرق زمین طرفداران بسیاری دارد و منبع خوبی برای نوشتن دکترین دانشجویان مقاطع تکمیلی تحصیلی به شمار می رود و بیشتر این آثار فاخر و ارزشمند در معرض استفاده همه انسانهایی است که برای تمدن بشری و زندگی ارزش قائل بوده و برای انسانها هیچ مرز جغرافیایی تعیین نمی کنند و انسانها را با گوناگونی زبان و فرهنگ و نژاد دوست می دارند .
یار شاطر عزیز و گرانقدر افزون بر تسلط بر زبانهای انگلیسی ، فرانسه ، عربی ( و تاحدودی روسی ) ، به زبان اسپرانتو هم تسلط کامل داشت و می توانست با این زبان که به گفته وی در هم شکننده مرزهای زبانی و کلامی است ،گفتگو کند . او تنها تا چند سال پس از انقلاب برای تدریس به ایران می آمد و در همان سالها نیز در رفت و آمد بود زیرا همواره رسالتش را در ایرانیکا سر سلسله فعالیتهایش قرار داده بود و نیز تعهدی که برای تدریس در کرسی های برجسته دانشگاه های معتبر داشت وی را مجبور به رفت و آمد از ایران به امریکا می کرد .
افسوس که دنیا و ما ایران او را در دهم شهریور 1397 از دست دادیم .
و افسوس بزرگتر اینکه : پیکر گرانقدر و ارزشمند این دانشمند بی مانند که بسیاری از پژوهشگران و اندیشمندان او را فردوسی قرن و دانشمندی بی مانند و سخت کوش و نیز امانت دار و زنده نگه دارنده بزرگی فرهنگ کهن و تاریخ و زبان ایران می دانند، به خاک غربت و دور از دیار سپرده می شود . گویی آن خاک قدر دانش است ...
یادش گرامی و نامش همواره بر تارک برگ برگ دفتر فرهنگ ایران همچون دیهمی درخشان جاوید و ماندگار
من زنده ام . زنده ای شاید بازنده
من میبینم که دامن آبی و نیلگون دریاهای ایران بانوی من کوتاه شده و آب میرود . اما با اینکه زنده ام کاری از دستم بر نمی آید .
من وبلاگ نویسم . من زنده ام . میبینم که کودکان کار سر چهار راهها و پشت چراغ قرمزهای انتظار . با التماس و دستهای کوچکشان شیشه خودرو ها را پاک میکنند واگر مزدی گرفتند آن را در جیب میگذارند و دوان دوان به آن سوی چهار راه می روند . با اینکه وبلاگ نویس زنده ای هستم T افسوس که کاری از دستم بر نمی آید .
من وبلاگ نویسم . من زنده ام . من زنان و دخترکانی را می بینم که مشتی اسپند در دست دارند و برای چشم زخم مردم رهگذر در آتش منقل های جان سوخته می ریز ند . اما دود آتش دل من چقدر بالا تر میرود تا خود اوج و بلندای نشنیدن و ندیدن . من وبلاگ نویسم . من زنده ام .
افسوس و هزار افسوس که کاری از دستم بر نمی آید .
من وبلاگ نویسم . من زنده ام . من میبینم که در و دیوار شهر و نزدیک بیمارستانها دهها و صدها. آگهی فروش کلیه و قرنیه ، با کمترین قیمت توافقی چسبیده شده ومن با اینکه زنده ام کاری از دستم بر نمی آید. من شب روز زباله گردی مردمم را میبینم . من کارتن خوابی جوانان ، زنان و پیرمردان را میبینم .
من وبلاگ نویسم . من زنده ام . من میبینم که در کنار بزرگ راههای خاص شهرم . زنان و دخترکانی هستند که جان و جهان و شرف خود را به فروش می گذارند و هیچ کس خم به ابرو نمی آورد . من وبلاگ نویسم و مثلا زنده ام . من نیستم . من مرده ام . نمی دانم یکصد واژه شد یا نه . این چالش برای من میتواند مثنوی هزار ان من کاغذ باشد . اما باز می توانم دلیل زنده نبودنم را در عین وبلاگ نویسی بگویم. من وبلاگ نویسم من مرده ام . از درد بی دردی که علاجش آتش است .
آدم برفی
برف سفید تا زیر زانوی کوچه ها باریده و رَدِ پای رهگذران به خوبی دیده و مسیرشان را نشان می دهد که از کجا آمده اند و به کجا رفته اند.
آسمان می خواهد غروب کند و خورشید در حالیکه آخرین پرتوهای ارغوانی اش را به زمین می پاشد ، ویرش گرفته که برود و پشت لحاف ابرها بخوابد . گرگ شب می خواهد میش روز را شکار کند . این را از سوسوی ستاره هایی که از لابلای سفر ابرها خودنمایی می کنند می بینم .
پشت پنجره هستم ، صورتم را به شیشه نزدیک و از عمق جان همه نفسم را بیرون می دهم و ها می کنم تا بخش بزرگی از شیشه مات شود ، از اینکه بخار نفسم تصویر مبهمی از کوچه به من می نماید حس خوبی دارم . پشت این مات بودن ، نور چراغهای روشنایی خیابان طور دیگری روی شیشه پخش شده و سفیدی کوچه هم پشت این بخار طور دیگر .
باز هم ها می کنم و بازهم ... هاااااااا ....
بخار ِغلیظِ پشت شیشه را با دست کنار می زنم و صدای جیغ سُر خوردن دستم روی شیشه فریاد کودک بی پناهی را می ماند که از چیزی ترسیده .
خیابان ها و کوچه ها ، رفته رفته خلوت و خلوت تر می شوند و از این بالا انگار همه چیز تحت کنترل خودم است .
کمی آنسوتر از پیچ کوچه و در یک پیاده رو پهن و بر خیابان اصلی ، برفها جمع و تبدیل به پیکر یک آدم برفی استوار و مغرور رو به خیابان شده اند .
آدم برفی مات مات میخکوب خیابان است و چشمهایش مستقیم و بدون هیچ حرکتی خیابان را نگاه می کند حتی پلک هم نمی زند چون آدم برفی پلک ندارد . یک کلاه سورمه ای خال دار روی سرش است و یک شال نارنجی دور گردنش پیچیده شده . چشمهایش دو گردوی تا به تا هستند و دماغ گُنده اش یک هویج گاز گرفته . دهانش هم لبخند یک طرفه ای را نشان می دهد که با دانه های سرخ انار ناشیانه چیده شده .
دکمه های جورا جور که از زیر شال شروع شده که از این بالا مانند فندق های ریز درشتی هستند که تا پایین شکم آدم برفی صف کشیده اند و همچنین دستهایی که به جان آدم برفی چسبیده و مثلا با دستکشهای تا به تا پوشیده شده اند . خوب که نگاه می کنم اصلا خود دستهای این آدم برفی هم تا به تاست . انگار همه جان این آدم برفی با این شکم قلمبه اش هم تا به تاست . چه حکمتی دارد ؟ نمی دانم ...
شاید بچه هایی که این پیکر را ساخته اند خودشان هم نمی دانند که می خواهند بگویند دنیا پر است از نابرابری هایی کوچک و بزرگ ؟ نمی دانم ...
نگاهم را از آدم برفی بر می گردانم و خَم کوچه را می پایم . دو تکه بخار ابر نفس با اختلافِ قد و قواره در آن گرگ و میش عصر خود نمایی می کند و کمی بعد آرام آرام پیکر مادر و کودکی ازکُنج کوچه بیرون می آیند کمی به این سو و آن سو نگاه می کنند من بازهم با دست بقیه بخار شیشه را که خیسِ خیس شده پاک می کنم و شیشه بازهم جیغ می کشد مادر و کودک یک راست خودشان را به آدم برفی رساندند . کودک روی پاهایش پا بلندی می کند و شروع می کند به چیدن دکمه های آدم برفی و یکی یکی در دهانش می گذارد مادر هم پا بلندی می کند و شال گردن را از دور گردن آدم برفی باز می کند و دور گردن کودک می اندازد ، {آغاز پایان بندی خوب ( خوش و خرم ) } بعد هم نوبت به کلاه سورمه ای خال دار می رسد . کلاه را که از سر آدم برفی می دارد حسابی تکانش می دهد و بر سر کودک می گذارد و لبه اش را تا گوشهایش پایین می آورد . کودک همچنان در حال چیدن دکمه های لباس آدم برفی است .
مادر دماغ آدم برفی را هم می چیند و آن را به دهانش نزدیک می کند و انگار پشیمان شده آن را در جیب کت کودک که بر تنش زار می زند می گذارد . کودک یک دستکش آدم برفی را در هوا می چرخاند و مادر دستکش دیگرش را از دستش بیرون می آورد و تکان می دهد و در دست کودک می گذارد . کودک دستش را بلند می کند و تنها می تواند چند دانه از لبخند دانه اناری آدم برفی را بچیند.
آدم برفی اما همچنان خاموشو با وقار آنها را می پاید و لبخند یک طرفه دانه اناری به آنها هدیه می دهد.
مادر خودش دست به کار می شود و تک تک دانه های انار را می چیند و بر دهان کودک می گذارد . رَدِ سرخ رنگ دانه های انار به خوبی لبخند آدم برفی را نشان می دهد هر چند که انارها چیده شده اند .
آدم برفی اما همچنان خاموش و با وقار آنها را می پاید .
مادر دست را بیشتر دراز می کند و چشمهای گردویی آدم برفی را هم می چیند و گردوهای چشم آدم برفی را در جیب دیگر کودک می گذارد
آدم برفی اما همچنان در حالیکه با کاسه چشمهای خالی آنها را نگاه می کند خاموش بی حرکت و با وقار ایستاده .
کودک چیزهایی در دهان دارد و دستهایش را در هوا می چرخاند انگشتان . کودک شادمان است و مادر نیز رضایت خاطر از این دور و پشت این پنجره در چهره آنها دیده می شود شادمانی حتی در جان دستکشهای تا به تایی که از دستش بزرگتر است هم موج می زند . دستکش ها به وجود آمده اند و همراه با شادمانی کودک برای داشتن شال زیبای نارنجی و کلاه گرم سورمه ای در هوا می رقصند .
مادر و کودک از همان راهی که آمده اند می روند .
بخار شیشه تبدیل شده به قطرات اشکی که برای معصومیت آدم برفی سُر می خورد و فرو می ریزد . اشک نفسم پایین می آید و همراه می شود با فردای آدم برفی که آن هم تبدیل می شود به اشک و راه می گیرد و می رود .
آدم برفی اما همچنان باوقار و ستبر ایستاده و در لبخند یک طرفه اش احساس رضایت و شادمانی به سرخی می زند .
{پایان بندی بد ( الف بدون رسیدن به هدف ) } که صدای نعره مردانه ای از جایی نه چندان دور به گوش می رسد که آی دزد ، آی دزد . برو گم شو آی زنیکه حتی به این شال کت و کهنه آدم برفی هم رحم نمی کنی . زن و کودک میخ کوب شده اند و دو جوان به هروله خود را به آدم برفی و آنها می رسانند زن چیزی می گوید اما نه من و نه آدم برفی چیزی نمی شنویم ... دستهایش را روی هم می گذارد چادرش را باز و بسته می کند و دیگر صدایی از این دور شنیده نمی شود اما یکی از آن دو جوان دست روی سینه زن می گذارد و زن در حالیکه چادرش را روی صورتش می کشاند ، به عقب سکندری می خورد و نقش زمین می شود . کودک هاج و واج ایستاده جوانها عربده زنان هر یک لگدی به پیکر زن می زنند و لبخند زنان ، تلو تلو کنان دور می شوند .
مادر دست کودک را می گیرد و از روی برفهای گل آلود بلند می شود چادرش را تکان می دهد و باهم راه آمده ی پشت سر را به تندی برمی گردند . آدم برفی اما هنوز نگاهش آنها را دنبال می کند و با لبخند یک طرفه و سرخ دانه اناری اش به آنها مهربانی را هدیه می کند کودک سر بر می گرداند و برای بار آخر دانه های انار لبخند آدم برفی را نگاه می کند.
آدم برفی اما
هنوز با چشمهای تا به تای گردویی اش آنها را می پاید . صورتش برق می زند . انگار قطرات اشک از کنار دماغ نارنجی گاز گرفته اش راه گرفته .
آدم برفی اما
یک دستش بدون دستکش مانده
و کودک در حالیکه چیزی در یک دست پنهان کرده با دست دیگر پر گل آلود چادر مادر را می فشارد و دور می شوند .
{پایان بندی ( ب با تلخ کامی به هدف رسیدن)} کودک گردنش را قدری بالا می گیرد و مادر شال را در هوا تکان می دهد تا تکه های برف پیکر آدم برفی را از شال جدا کند و شال را دور گردن کودک ببندد .
آدم برفی اما ...
آرام و مهربان و از روی سخاوت می گذارد که زن کلاهش را هم از سرش بردارد و پس از قدری تکان دادن روی سر کودک بگذارد و لبه هایش را تا روی گوشهای پسرک پایین بکشد .
در همین حال کودک دکمه های لباس آدم برفی ، به گمان من و از این بالا دانه فندق هستند را یکی یکی می چیند و به دهان می گذارد
آدم برفی اما همچنان لبخند یک طرفه ای به آنها هدیه می کند و با چشمهای تا به تای گردویی اش آنها را می پاید .
مادر دستهایش را به هم می ساید و در حالیکه دستها به هم چسبیده اند جلوی دهان می برد و با بخار دهان گرم می کند و پس از چند لحظه دماغ گاز گرفته آدم برفی را از جا می کند و در دست کودک می گذارد و سپس نوبت به دانه های انار لبخند آدم برفی می شود. دانه های انار که چیده می شود ، کودک آنها می خورد ؛ مادر می خواهد چشمهای آدم برفی را هم از جا درآورد ، ناگهان یک سواری سفید با سرعت باور نکردنی در حالیکه بوق ممتد نا خوشایندی می زند ، از مسیرش منحرف می شود و مادر تا می خواهد برگردد ،کودک در هوا چرخ می خورد و چند متر آن سو تر پرتاب می شود .
صدای ضجه مادر در گرگ و میش هوا گسترده می شود . صدایی که به زوزه گرگ گرسنه می ماند و مو بر جان آدم راست می کند . زوزه – ضجه - زوزه
آدم برفی اما همچنان با وقار و ستبر ایستاده در حالیکه رَدِ لبخند یک طرفه اش کمرنگ شده و کلاه از سر در آورده و دکمه های لباسش دریده شده با چشمهای تا به تای گردویی اش آنها را می پاید .
مادر اما دیگر رمق ایستادن روی پاهایش را ندارد و خودش را چهار دست و پا روی پیکر کودک می رساند . مرد ریز نقشی تلو تلو کنان و بر سر زنان از خودرو بیرون می آید . کودک تکانها ی شدید می خورد .
آدم برفی اما همچنان آنها را می پاید
زن چادرش را رها می کند و کودک را در آغوش می گیرد .
رهگذرانی از دور و نزدیک می آیند . مادر را در حالیکه کودک را در آغوش می فشارد سوار خودرو می کنند .
آدم برفی اما همچنان بی لبخند و بی دل و دماغ آنها را می پاید .
بخار نفس هایم از پشت شیشه سُر می خورند و اشک ریزان ، به درز پنجره فرو می روند و من نه می دانم سرنوشت آن کودک چه شد و نه می دانم اشک نفسم کجا رفت
آدم برفی اما همچنان مات و مبهوت با نگاه تا به تایش ، رفتن سواری سفید در حالیکه بوق ممتد می زند را بدرقه می کند .