ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

مشخصات بلاگ

ققنوس پرنده ای است که هزار سال یک بار می رود روی کوه قاف با منقارش نوای مرگ می نوازد و سپس آتش گرفته و از خاکسترش دوباره و دوباره ققنوس تنهایی دیگر بر می خیزد ...

داستانک - دستهایش

شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۴۶ ق.ظ
دستهایش
چراغ هنوز قرمز است و من منتظرم تا سبز شود تا به آن سوی چهار راه برسم و نزدیک مخزن زباله شوم . چراغ سبز می شود و من می گذرم . نزدیکش می رسم
تا کمر خم شده و در مخزن فرو رفته . پاهایش در هوا معلق مانده و قدری این سو و آن سو می رود . هر قدر دقت می کردی نمی توانستی رنگ شلوارش را تشخیص بدهی و همچنین رنگ کفشهای کتانی اش که پاره پاره شده  .
بخشی از ساق پایش هم که به سبب خم شدن روی مخزن و بالا کشیده شدن شلوار دیده میشد آنقدر چرک و کثیف بود که رنگش به همه چیز شباهت داشت بجز  پوست انسان .
نزدیک شدم بوی ناخوشایند زباله زیر تابش و گرمای داغ خورشید چند برابر از معمول غیر قابل تحمل شده بود . اما   باید برای انجام   کاری که دارم نزدیک شوم  .خجالت کشیدم پر شالم را روی بینی ام بکشم . نزدیکتر رفتم و آرام دستم را روی کمرش گذاشتم و گفتم پسر جان ...
پسر جا خورد ؛ قدری شوکه به نظر می رسید . نگاهم کرد با اخم پرسید. چه می خواهی ؟ چه شده ؟ از روی جبر لبخندی تقدیمش کردم چرا که بوی تعفن مخزن حالم را بهم می زد و نفسم را تنگ آورده بود . به صورتش خیره شدم و گفتم : سلام پسر جان
یک جفت چشم سبز براق در میان صورتی کثیف سر تا پایم را ورانداز کرد .در میان چهره و لباسهای بی اندازه کثیف با آن  حال و روزش ؛ فقط چشمهایش بود که رنگ واقعی داشت و هنوز پاک پاک بود .
گویی بیشتر که نگاهم کرد و لبخندم را دید ؛  خیالش راحت تر شد و با یک جهش به طرفم برگشت . سرتاپایش را ور انداز کردم و چیزی جز معصومیت ندیدم . آرام گفت چه کار داری ؟ ماموری ؟
گفتم نه فقط خواستم بهت خسته نباشی بگم .
هاج و واج نگاهم کرد . گفت شما هم خسته نباشی . دستم را به طرف کیفم بردم و پرسیدم اسمت چیه پسر جان ؟ گفت : عباس
گفتم : خوبی عباس جان . بد نیستم - بازم پرسید ماموری خانوم ؟ مامور شهرداری ؟ یا همکار اون خانم صاحب کارخانه بازیافت ؟
نه پسرم - ساکت شد . از کیفم بطری کوچک آب معدنی و لقمه ای را که از قبل آماده کرده بودم بیرون آوردم و به سویش گرفتم .
بفرما عباس جان - با شک به دستم و بعد به صورتم نگاه کرد - گفتم کثیف نیست عباس جان  بفرما - گفت خانم من خودم اصل میکروبم - خجالت کشیدم . لقمه را با یک دست گرفت و معطل آب شد دست دیگرش از گونی پلاستکی کثیف که گویی پیشتر ها رنگش آبی زنگالی بوده آزاد کرد . دستکش به دست داشت یک دستکش بزرگ مردانه برزنتی که انگشتانش از بزرگی آویزان بود  . گفتم بهتره دستکشت رو در بیاری و با اون دستت که تمیزتره بخوری ؛ بطری آب رو هم بگیر این دستت
با چراغهای همواره سبز و درخشان چشمانش به چشمهای خسته ام نگاه کرد. خیره شد . نه . به چشمهایم میخ شد . قدری دلم لرزید . نگاهش در دیوار سرد نادانی این سفارش من میخ شد و فرو رفت و تیزی میخ به مغزم کوبیده شد . دستش را از دستکش بیرون کشید . دستهای کوچک کارگری اش تنها سه انگشت داشت .
خجالت کشیدم . از خودم . از سفارشم از دستهایی که مقدس ترین و پاک ترین دستها بودند و من ...
مات و مبهوت غرق در او شدم . لقمه را خورد و آب را نم نمک سر کشید . آرام و با وقار نه با ولع بطری و کیسه لقمه را هم در گونی اش انداخت
گفتم همیشه این حوالی هستی ؟ گفت همیشه و همین ساعتها - روزی دوبار - این مخزن و چند تای دیگر مال خودم است اگر سر وقت برسم .
و دوباره پیکر نازکش را تا کمر در مخزن خم کرد تا در میان زباله های متعفن روزی اش را پیدا کند .
از چراغ سبز چهار راه می گذرم. در حالیکه زندگی مان پر است از خطوط بی مفهوم و چراغهای قرمز . یک جفت چراغ سبز چشمان پسرک راه رسیدن به جاده درست دیدن زندگی را پیش چشمم گشوده 
از چهار راه که رد می شوم  تصویر آن دستکش و جای خالی انگشتانی که در دست پسر خود نمایی می کند وذهنم را به خود مشغول  . نمی دانم پسرک انگشتهایش را در میان کدام مخزن بخیل زباله گم کرده  و یا کجای این آبادی متعفن به اجبار جا گذاشته  .
پنجم خرداد 1397 ساعت 9:48 صبح شنبه 

  • رضو ی

نظرات  (۸)

 درودی دیگر بر شما .
 یک زمانی طبق نوشته های تاریخی تقریبا در همه جا برده داری و کنیز داری
 و خرید و فروش انسان ها وجود داشته که در ایران یا اصلا چنین چیزی نبوده 
و یا اگر هم بوده شاید مخفیانه بوده . انسان های بزرگی چون آبراهام لینکلن با 
معضل مبارزه کردند ... درسته که به ظاهر برده داری لغو شده ولی در حقیقت 
بصورتی کثیف تر بروز کرده بخصوص در کشور ما هم بسیار شایع شده ..
 صاحبان برده بصورت زالو خون می‌مکند یا بصورت گرگ میدرند..
بیشتر قربانیان چنین برده داری همین کودکان بیگناه هستند ولی این زالو ها 
و گرگ ها بدانند روزی تقاص سختی را پس خواهند داد ..
 در پناه ایزد مهربان باشید ..
پاسخ:
درود بر شما استاد بسیار گرا نقدی و بزرگوار
بله حق با حضرتعالی است . 
خیلی از ما دربند و اسیریم
اسیر نادانی و جهالت . اسیر سنتهای از ریشه اشتباه و غلط 
و بقول بوعلی سینای بزرگ خدا نکند که آدمها خودشان را 
به خواب جهل و نادانی بزنند که بیدار کردنشان بسیار بسیار دشوار است 
سپاس از حضورتان . در پناه مهر حضرت دوست شاد و تندرست باشید (آمین) 





جالب بود ((:
سلام.
داستان تلخی بود. داستانی که اگر کمی از سطح جامعه و پوششی که دور خودمون پیچیدیم بیرون بیایم هرروز در سطح شهر قابل مشاهده است. کودکان کار و کودکانی که حق کودکی ندارند. خیلی تلخه خیلی. یکی از رسالت‌های داستان نویسی هم همین بازگو کردن درد جامعه است. 
.
جدا از متن نوشته چیزی که توجهم رو جلب کرد استفاده از افعال بود. نمی‌دونم این حرفم تا چه اندازه صحیح هست. اما وقتی قصه‌ای رو در زمان گذشته تعریف می‌کنین و در اغلب جمله‌ها از فعل ماضی ساده و ماضی بعید استفاده می‌کنین چرا در ابتدا و دو پاراگراف اول از فعل ماضی استمراری استفاده شده؟ البته شایدهم من دارم اشتباه می‌کنم. ولی برام سوال پیش اومد.
  • آسـوکـآ آآ
  • خیلی تلخه
    خیلی...
    من با این بچه ها در ارتباطم
    شبیه خاطراتی بود که تعریف میکردن
    خیلی توصیفاتتون دقیق بود و باعث میشد تصویرش تو ذهن ساخته بشه کاملا
    موفق باشید
  • آقـای چـشــمـ بـه‌راه
  • سلام.
    با توجه به این که در سخن‌سرا شرکت کردید وظیفه خود می‌دانم در مورد داستان شما ابراز نظر کنم؛
     به دلیل این که نقاط مثبت داستان را همه می‌گویند، من تنها نقاط مثبت عالی را می‌گویم.


    ۱)قسمتی که مربوط به دست عباس بود، ایده‌ای خوب بودکه تقریبا خوب بیان شده بود، ولی این امکان را داشت که عالی‌تر بیان شود.

    ۲) به نظر من توصیف‌ها در این قسمت موفق نبودند:
    با چراغهای همواره سبز و درخشان چشمانش به چشمهای خسته ام نگاه کرد. خیره شد . نه . به چشمهایم میخ شد . قدری دلم لرزید . نگاهش در دیوار سرد نادانی این سفارش من میخ شد و فرو رفت و تیزی میخ به مغزم کوبیده شد . 

    ۳)  به چشمهای خسته ام نگاه کرد. 
    منِ خواننده علت خستگی چشمانت را به یک باره در این میان نفهمیدم!
    درست‌است داستان کوتاه است، ولی باید در ابتدا داستان علت این خستگی بیان می‌شد.

    ۴) در این قسمت «پسر جا خورد ؛ قدری شوکه به نظر می رسید .» با توجه به سن پسر، بهتر بود گفته می‌شد پسرک ...

    ۵) و اشکالی که آقا گل در نظرات گفتند. 

    ۶) در نام داستان نوآوری وجود نداشت.

    در پایان می‌خواهم بگویم خوب کردید که نوشتید، اصلا باید بنویسید.

    خیلی داستان تلخی بود.
    جمله ی آخر داستانتون هم خیلی خوب و متاثر کننده بود.
    پاسخ:
    درود برشما 
    سپاس از حضور و نگاهتون  و همچنین نکته سنجی در خصوص جمله پایانی 
    مهناز عزیز امیدوارم تندرست و شاد باشید ( آمین) 
  • دامنِ گلدار
  • سلام 
    داستان خوبی بود، خسته نباشید :)
    برای انجام تکالیفم میخواهم نقد کنم، امیدوارم مفید باشه.
    راوی داستان اول شخص است و موضوع فقر و عزت نفس. خلاصه داستان این است که راوی از ابتدا نیت کرده آب و ساندویچ کوچکی را به عباس که کارش زباله‌جمع‌کنی است، بدهد. به نظر می‌رسد که راوی عباس را برای بار اول نیست که می‌بیند. فکر میکنم یک مقدمه‌چینی برای شکل گرفتن ایده کمک به عباس در ذهن راوی لازم بود و داستان را عمیق‌تر میکرد.

    داستان همچنین دارای عنصر تعلیق و غافلگیری خوبی هم هست، چون توجه خواننده بیشتر روی کثیفی دستها و بوی شدید زباله است، در حالیکه نقطه‌ی اوج وقتی است که راوی متوجه میشود عباس دارای نقص عضو است و چند انگشت ندارد. 

    درباره‌ی پایان‌بندی هم نتیجه‌گیری شاعرانه‌ و نمادینی داشتین. علیرغم این، من بیشتر با محتوای داستان از زاویه‌ی وظیفه‌شناسی و سخت‌کوشی عباس همراه شدم، که در وقارش برای غذا خوردن، اتلاف نکردن وقتش حین کار، و بزرگتر بودن شخصیتش از سنش در داستان شما مشخص بود. شخصیت‌پردازی موفقی داشتین. اما بعنوان خواننده تصورم از انگشتهایی که عباس ندارد بخاطر بخل و خساست و بی‌توجهی دیگران نیست. به نظرم نقص عضو حتی به شخصیت عباس یک درجه‌ی قهرمانی دیگر هم کنار سایر ویژگی‌هایش اضافه میکند. پیشنهادم درباره‌ی پایان‌بندی این هست که کمتر مستقیم باشه و به جای نقد راوی به صورت مستقیم، خواننده تنها بمونه و با خودش فکر کنه که چرا آدمهایی به این پاکی رو در اطراف خودش نادیده میگیره و بهشون توجهی نداره. 

    چند اشکال نگارشی هم هست :) از ویرگول و نقطه بیشتر استفاده کنین. مثلا: دستکش به دست داشت [نقطه] یک دستکش .. یا در میان چهره ... با آن حال و روزش [ویرگول به جای سمیکالن] تنها چشمهایش بود.. مکالمات هم می‌تونین داخل نقل قول بنویسین، یا ابتدای صحبت هر شخصیت در مکالمه، برید خط بعد و با خط تیره آن را آغاز کنین. مثل:

    - کثیف نیست عباس جان، بفرما
    - خانم من خودم اصل میکروبم

    بعضی وقتها ضمن شخصیت‌‌پردازی باید حواستون باشه چه کلماتی استفاده میکنین. مثلا میکروب از دهان عباس خیلی دور از ذهن نیست؟ به جز رنگ رفته‌ی لباس و کثیفی میشد سن و سال و لهجه و شاید بعضی ویژگی‌های دیگر هم اضافه کرد به توصیف عباس.

    افعال هم بهتره کامل استفاده کنید. مثلا: تا کمر.. فرو رفته درستش این است که تا کمر خم و در مخزن فرو رفته بود.

    توصیفی که گفتین چشمهایش میخ شد و .. هم خیلی طولانیه و تکرار داره. بهتره کوتاهش کنین.  

    بالاخره به عنوان آخرین پیشنهاد، پاراگراف ابتدایی یک مقدار میتونست بازنویسی بشه. ما که در جریان موقعیت راوی قبل از شروع داستان نیستیم و در فاصله‌ای که پشت چراغ هست هم که قرار نیست اتفاقی بیفته. برای همین چراغ هنوز قرمز است و من منتظرم سبز شود،" زیاد ضرورتی نداره. مثلا میشد بشه:

    چراغ چهارراه که سبز شد نزدیک مخزن زباله می‌شوم و با فاصله‌ی کمی پارک میکنم. وقتی نزدیکش می‌رسم تا کمر خم شده و در مخزن فرو رفته است..

    باز هم ممنون و موفق باشید.

    پاسخ:
    درود بر دامن گلدار. 
    سپاس از حضورتون.  سپاس بیشتر برای نقد بسیار خوب و وقت و دقت نظرتون.  در نخستین وقت ممکن داستان را باز خوانی و باز نویسی میکنم . 
    مشکل اصلی من هنگام نوشتن مطالب این هستش که دوباره خوانی نمیکنم . 
    لازم میدونم که این عادت ناخوشایند رو ترک کنم . 
    به هر روی بازهم از حضورتون و دقت نظرتون که همگی درست و بجا بود . بی اندازه سپاسگزارم. 
    امیدوارم در پستهای بعدی هم از نقدهای میلتون بهره ببرم.
    تندرست و شاد باشید (آمین)

  • دامنِ گلدار
  • سلام مجدد
    خواهش میکنم، جسارت کردم، فقط نظر شخصی بود و به همین شکل هم خیلی خوبه. امیدوارم همچنان از قلم خوب شما استفاده ببریم. سلامت باشید.
    پاسخ:
    درود دوباره به دامن گلدار گرانقدر .  بی تعارف گفته باشم . من بی گمون از نقد خوب شما هم سپاسگزارم و هم در کوتاه ترین زمان ممکن بهره خواهم گرفت . فغان مسافر هستم و با تب لت حوصله تایپ ندارم . به محض نخستین فرصت . دستهایش را با تغییر خواهید دید . و از این اینکه از اون ور دنیا این همه ایرانی هستید ازتون سپاسگزارم . تندرست و دلارام باشید (آمین)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی