ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

مشخصات بلاگ

ققنوس پرنده ای است که هزار سال یک بار می رود روی کوه قاف با منقارش نوای مرگ می نوازد و سپس آتش گرفته و از خاکسترش دوباره و دوباره ققنوس تنهایی دیگر بر می خیزد ...

.

گمشده

هوا گرم است . دلم می خواهد هرچه زودتر به خانه برسم . نمی دانم چرا امروز راه این همه کِش آمده . ماشین هم که هِن هِن کنان می رود . چند متر جلو می رود و ترمز دوباره جلوتر و دوباره ترمز . چشمم را باز که می کنم می بینم کمی جلو تر انگار تصادف شده پس همین است . همیشه مردم ما موقع دیدن یک تصادف بجای راه دادن به پلیس ، دلشان هوای کارشناس شدن می کند و دوست دارن نظر بدهند و مقصر را پیدا کنند .

دوباره چشمم را می بندم و به این امید که از این معرکه بگذرم و به خانه برسم قدری دلم خنک می شود .

همین دیروز بود که تا نیمه شب همه جای خانه را مثل دسته گل تمیز کرده بودم . آنقدر تمیز که خودم هم کیفش را بردم . دلم برای یک استراحت خوب در خانه پر زد تا ازاین شلوغی دود دم گریخته باشم .  همانطور که چشمم بسته بود خانه را دیدم که همه جایش برق می زد و قابلمه ی غذایی که برای بچه ها درست کرده بودم و قرار  بود از خانه خاله که برگشتند یک شام راحت بخوریم .

با چشم بسته و از روی زیاد شدن سرعت ماشین فهمیدم که از صحنه تصادف گذشتم . اما لذت تصور تصویر زیبای خانه مجالم نداد که چشم باز کنم .

چیزی نمی گذرد که به آخر مسیر می رسم  و از سرویس پیاده می شو م  . خوشحالم  خانه بر خیابان است و برای رسیدن به آن در این هوای طاقت فرسا نیازی به پیاده روی ندارم . کلید را توی مغزی قفل در می چرخانم  . مثل همیشه نیست انگار کمی راحت تر باز می شود  . از پله ها که بالا می آیم با خودم بلند حرف می زنم و می گویم که  چیزی نمی خورم و فقط روی کاناپه وِلو می شوم .

دَرِ هال را که باز می کنم  دنیا روی سرم هوار می شود  . نمی توانم  باور کنم این خانه من است . قلبم با صدایی بسیار بلند در قفسش می کوبد . کسی هم خانه نیست  . زندگی آوار شده  روی هم ، مبلها همه برگشته  اند وسط پذیرایی روی هم تل انبارند فرش زیر رو شده  گویی کسی می خواسته ببردش اما فرصت کافی پیدا نکرده . همین که کلید این همه راحت توی مغزی قفل چرخید فهمیدم دزد آمده . نگاهم را به آن سو می اندازم  . تلوزیون افتاده روی  سرامیک ها خُرد و تکه تکه شده   . شیشه پنجره رو به حیاط شکسته و ریخته   و پرده پشت شیشه شکسته با حرکت باد می رقصد و همه ترس مرا به سُخره گرفته  . حتما دزدها از این پنجره پریده اند از روی بالکن و بعد حیاط طبقه پایین خانه همسایه و بعد هم فرار  .

 برگشتم یاد مجسمه نقره ای ریچارد شیردل یادگار پدربزرگم را که تازه دلم آمده بو جلو چشم باشد و روی کنسول روبروی آینه گذاشته بودم ، افتادم . سراغش می روم  سر جایش نیست . ریچارد شیردل گم شده  - نه ربوده شده .  یادم می آید چقدر به همه سفارشش را کرده بودم و گفته بودم " مثل چشماهاتون ازش مراقبت کنید این عزیزترین یادگاری منه این همه ی ثروت منه ... مثل عزیز ترین اسباب بازی شما که با هیچی عوضش نمی کنین ". حالا همه ی ثروت من گم شده . ربوده شده . دزدیده شده . ای وای   .

زانوانم می لرزد دستانم هم   ،  سرم گیج  می رود . سقف روی سرم تاب می خورد و می چرخد. با سرعت یک فرفره در باد . چشمانم سیاهی  می رود پلکهایم سنگین میشود و دیگر اختیار نگه داشتنش آنها را برای دیدن عمق بلایی که سرم آمده ، را ندارم . به نرمی چشم روی هم می گذارم  . . .

 سبک شده ام . بی وزن و بی اراده . چه حال خوبی است .  گمان می کنم فرشته مرگ می خواهد به دنبالم بیاید و مرا به خاطر بد عهدی که در حق ریچارد شیر دل نقره ای خوش قد و بالا کرده ام، ببرد . بی آنکه گام بردارم مثل پیاده رو های روان سُر می خورم و رو به جلو می روم .آنقدر جلو که وارد تونلی می شوم .اولش نور است و بعد  ادامه دارد. پر است از  نور. گویی دیگر می توانم راه بروم . یک قدم که بر می دارم ، هزار کیلومتر جلوترمی روم . حالا دیگر می توانم بدنم را  احساس می کنم و باز سنگینی آن را درک می کنم. 

دراز کشیده ام مردی با هیکلی کوچک  شنلی سیاه و صورتی پوشیده با چشمهایی که از میان دو سوراخ نقاب با وحشت مرا می پاید ، صورتش را به من نزدیک کرده . هن و هن نفسش  می شنوم . انگار او از من بیشتر می ترسد . کارم تمام است . خود فرشته مرگ است چه زشت و چه کوتوله . همیشه گمان می کردم که این فرشته مرگ چه موجود بزرگ و غول پیکری باید باشد .  مردکوچک اندام دیگری با شنل ارغوانی و نقاب  قرمز خط دار ، شاید دستیارش باشد  و مرد سوم ریز نقش تر  دیگری ، با چهره ای خط خطی و با شاخهایی پر مانند  روی سر ش .  "  اینهم یکی دیگر از دستیارانش باید باشد " روی سرم هستند . هر سه از من بیشتر ترسیده اند . 

صورتشان را به صورتم نزدیک می کنند و من در اوج ناتوانی  از نگاه پر از وحشت آنها فرار می کنم و باز در عمق تونل خودم را گُم می کنم . چقدر دلم می خواهد فریاد بکشم اما صدایی از گلویم بیرون نمی آید . گلویم مثل برهوت خشک شده و خس خس کنان نفس می کشم . کارم تمام است. انگار همه زنجیر های این دنیا با گم شدن ریچار شیر دل از جانم بریده شد . ریچارد شیردل زنجیری بود که مرا به گذشته ام پیوند می داد و حالا با گم شدنش زنجیر زندگی ام بریده شده . چه بهتر ...  

...

یک باره نیرویی مرا از تونل می راند . با سرعتی به مراتب بیشتر از آنکه به تونل وارد شده بودم ، برمی گردم  

چشم که باز می کنم پسرم ، خواهر زاده ام و پسر همسایه را می بینم که اشک ریزان تند و تند اعتراف می کنند و هرکس گناه شکستن تلوزیون را گردن خودش می اندازد یکی می گوید من بَت مَن شدم و آن یکی می گوید من مرد عنکبوتی و پسرم هم می گوید من سرخپوسته بودم که یک دفعه  تیر از کمانم اشتباهی در رفت و به تلوزیون خورد .

بعد با لبخند و لحنی آرام  گفت: " ریچارد شیر دل را قبل از بازی  برداشتم و گذاشتم توی کتابخانه " 

نفسم که بالا آمد اشکهایشان را با دستهایم که هنوز می لرزیدند ، پاک کردم . نمی توانستم وزنم را روی زانوانم نگه دارم به طرف کنسول رفتم . صورتم خیس بود و رنگم زرد و پریده به آرامی خودم را به طرف کتابخانه رساندم . ریچارد شیر دل با نگاه نافذ و چشمهای ریز و براقش همچنان نگاهم می کند دستم را به طرفش دراز می کنم تا  بلندش کنم . برایم سنگین شده  . بهتر است  همانجا  توی کتابخانه بماند صورتم را برمی گردانم . باد خنکی  صورت آتش گرفته ام را می نوازد در حالیکه  پرده  پشت بنجره هنوز در حال رقصیدن است .

با سپاس از سخن سرا 

 

 

 

ققنوسِ آزاد

بگو ققنوس بگو تا چه بنویسم را بنویسم

بگو آرام هرچند  از ژرفای پر هیاهوی جان

بگو بگو تا چه بنویسم را بنویسم

در من هزار سخن نگفته است

هزار رازِ سر به مُهر

هزار شعر نسروده

در من هزار داستان ننوشته

هزار آواز خاموش

هزار فریاد به گِل نشسته

هزار گام جامانده

هزار جاده ی کور

هزار راه نرفته

در من هزار هزار هزار آرزوی زنده به گور شده

در من اما ققنوسی آزاد زندگی می کند

پا به پای آرزوها و اندیشه هایم پرواز می کند و اوج می گیرد

بگو ققنوس

چه بنویسم را

بگو تا در آئینه ی دل شکستگی ِ هزار تکه ی ، تکیه داده به آرزوهای نشسته بر بالِ  خیال ببینمشان

بگو چه بنویسم را بنویسم

در من هزار آزادی در بند شده است

در من هزار هزار پرواز به چاه نشسته است

در من هزار رودخانه ی سرگردان و دریغ از یافتن آبیِ دریاهای آزاد

 یا هزار چشمه ی خشکیده ی  در آرزوی جوشیدن  

یا هزار باغِ چشم انتظار  شکفتن و سبزینگی و در آرزوی  میهمان کردن پرستوهای کوچیده  و دُرناهای آزاد

 در من فانوسی هست که ستاره می خوانمش

در من فانوسی هست که خود کهکشان است اما پشت هفت  پرده ها پنهانش کرده اند ؛  برای دیده نشدن

در میان این همه نرفتن ها و نرسیدن ها نداشتن ها ننوشتن و ها نخواندن ها  اما ...

نوشته ای است نوشتنی اما نخواندنی

نوشته ایست پرواز کردنی و نقش کردنی

چه بنویسم . را نوشته ام ...

در من ققنوسی نهفته است . ققنوسی آزاد . ققنوسی که هزار سالگی ام را با او در آتش و خاکستر و آواز و آفتاب  به جشن نشسته ام

در من آن ققنوسی پنهان  است که برای رسیدن ها و بودنها و شکفتن ها و پرواز ها و خواستن ها و آواز خواندن ها

دستم را در دست بالهایش می گذارد  

و می گذارد تا با او جان به آتش بسپارم

با او  

جان به آتش می سپارم تا از خاکسترمان ققنوسی دیگر بیاید و پُر باشد از اندیشه

ققنوسی بیاید

ققنوس آزاد در آتش

ققنوسی که یک بالش قلم و است و بال دیگرش دفتر

و من بالهای  او را به آینده ، به فردا ، به آن سوی دیوار ، یا آن سوی پرچین باغ آرزوها پیشکش خواهم کرد

آن فردا تویی   ققنوس خودِ خودِ من              




 ___

تازه  به این خانه آمده بودیم  .   خانه ای  بزرگ و آرام  با دیوارهای بلند و دو ایوان یکی برای تابستانها رو به سایه و دیگری رو به آفتاب  و  زمستانه  .  یک اندرونی  و یک بیرونی داشت  . درِ  نزدیک  به ِ حیاط بیرونی برِ خیابان  و در پشتی به کوچه باز می شد. قرار بر این بود که رفت و آمدمان  بخاطر امنیت خانه تا آمدن یک همسایه ،از درب بیرونی باشد  هرچند که  من معنی امنیت را نمی دانستم .  اما حکم حکم بزرگتر ها بود . وسط حیاط  ، حوض سیمانی آبی رنگ  کم عمق  و بزرگی بود که دلم را همان لحظه اول با خود برد  .   عروسکم را در آغوش گرفته و  به کنار پاشویه حوض رفتم تا صورت نازخاتون را با آب حوض ترو تازه کنم . هروقت خودم دلم می خواست کاری کنم که می بایست برایش اجازه بگیریم همان بلا را سر عروسک پلاستیکی   آبی پوش بیچاره می آوردم هنوز در حال شستن صورتش بودم که مادرصدایم کرد  شادی جان در می زنند و  من به طرف درب حیاط دویدم . آنقدر تند جست بر داشتم که لنگه دمپایی  ام  وسط حیاط از پایم درآمد و پشت رو شد و من بی آنکه به برهنه بودن یک پایم اهمیت داده باشم ، در را باز کردم پیر زن با نگاهی مهربان  کاسه ی گل سرخیِ لب پَر شده ای را که  با قارچ های خربزه پر کرده بود در دست آنسوی در بود  سلامش کردم  و بجای اینکه نگاهش را روی صورتم ببینم ،   همه وجودم  پُر شد  از پرسش این که معنی ِکاسه خربزه چیست ؟ 

شادی جان کیه ؟

صدای مادر بود که مرا به خود آورد . چشمم هنوز به کاسه بود که گفتم خربزه ! با تعجب و حالا دیگر جرات کردم که به صورت او نگاه کنم . تمام صورت پیرزن غرق در لبخند شد و گفت : ننه جان بگو خاله روحی است ، روح انگیز ، من خجالت کشیدم . دست خالی اش را روبه کوچه دراز کرد همسایه اون دست شما  . مادر چادر گلدارش را روی سرش کشید و خود را به ما رساند . درحالیکه با دیدن پاهای من لب می گزید جلو آمد و خاله روحی را به درون خانه دعوت کرد . آنها تند تر از من رفتند تا از پله های ایوان بالا بروند و من لِی لِی کنان خودم را کنار لِنگه دمپایی رساندم .اولین بار بود که زیر دمپایی ام را می دیدم نقشی از یک فیل داشت که روی موتور سوار شده بود . خیره نگاهش کردم توی کتابی که پدر  برایم خریده بود عکس فیل را دیده بودم و مادر گفته بود که فیل بزرگ ترین حیوان روی زمین است اما چطور فیل زیر دمپایی من موتور سواری می کرد؟ ندانستم .  آن روز  به اندازه ای از گفتن خربزه خجالت زده شدم که نتوانستم پیششان بروم و همانطور کنار حوض ماندم.  خاله روحی آنقدر مهربان بود که هرگز حرفی از آن روز نزد . بعداز ظهر  یک روز که هوا رو به خنکی گذاشته و حتی قدری هم برایم سرد شده بود، من و ناز خاتون کنار حوض نشسته بودیم . صدای فوتبال بازی کردن بچه های  کوچه و  تاپ تاپ توپی که به دیوار حیاط مان می خورد به خوبی شنیده می شد .  مادر گلهای شمعدانی را آب می داد و عطرشان را در هوا پخش می کرد . سایه دیوارمان آنقدر بلند شده بود که به این سوی حوض برسد. یک خنکی یا سرمای دلچسب  . من با سایه نازخاتون  که  در هوا می رقصاندمش   سرگرم بودم .

که

صدایی که بلند ترین صدای عمرم بود را شنیدم . در یک لحظه زندگی روی سرمان هوار شد . دیوار بلند حیاط توی حوض فرو ریخت  ، یک عالمه آب و خاک و گل روی سرم ریخت .  چیزی در هوای حیاطمان پخش شد و بالا می رفت - چیزی که نمی دانستم چیست . نمی دانستم خاک است ،آتش است ،دود است، سیاهی است ؟ این دیگر چه بود ؟ چشمانم همین را دیده بود .  سیاهی  و خاک بلند پیکری  که مثل غول  بی شاخ و دُم داستانهای شاهنامه که مادر برایم می گفت ، سر به آسمان رسانده بود و می خواست خودش را روی من بیاندازدتا من اولین وحشت حقیقی زندگی ام را تجربه کرده باشم. بعد از چند لحظه درحالیکه هنوز زمین ُ زمانمان  پر بود از سیاهی و دود و خاک ،دنبال مادر گشتم .

شااا د ی ی . صدای ناله مادر بود که مرا به خود آورد، و من درحالیکه بدنم سنگین است ، به سختی خود را بر پیکر نیمه جان مادر می رسانم که زیر آوار دیوار دست و پا می زند خون و خاک روی سر و صورتش درهم آمیخته است و من برای دیدن این منظره خیلی کوچکم  . جیغ می زنم مثل آرش کمان گیر یا کمانگر بود نمی دانم ولی مثل او می خواهم جانم را در فریادم کنم . همین دیشب مادر شعر آرش را برایم خوانده و  داستانش را گفته بود . بازهم جیغ می زنم . آنقدر تا آرش شوم تا مادرم را نجات دهم . همینکه  قدری از غبار سیاه  فرو می نشیند ، سرم را که بلند می کنم . حیاط با کوچه یکی شده و مردی موتور سوار  همانطور با موتورش وارد حیاط می شود و با چند نفر از مردم  آوار را  از روی پیکر مادر کنار می زند  صورتش غرق خاک و خون است .  مردم دورمان جمع شده اند و من ندانستم چه کسی مادرم  را   برد که بعد فهیمدم برده اند بیمارستان . در حالیکه روی خاک و زمین ولو شده بودم و خود را بدبخت ترین موجود دنیا می دانستم ، خاله روحی روی سرم آمد با دیدن یک آشنا در میان آن همه سیاهی دلم خنک شدو احساس امنیت کردم دلم می خواست خودم را در آغوشش رها کنم  .  خاله روحی کاسه ای را که در دست داشت  ،  جلو دهانم گذاشت و گفت بخور ننه جون . خوردم    ، خوردنش حس خوبی به من داد.  نفسم را درست کرد در آن حال  نوشیندن از آن کاسه چه حس خوبی به من داد ، برایم مزه  نوشابه های کانادا درای را داشت . با خوردن همان چند جرعه  حالم خوب شد چشمم را باز کردم  . دستش را روی دستم گذاشت درحالیکه هنوز عروسک پلاستیکی را در آغوش داشتم  . گفت می گویند  جنگ است عزیز دلم . می فهمی . من دیگر از اینکه دوباره یک لنگ   دمپایی به پا نداشتم و حتی آن روز بجای اینکه بگویم یک خانم اینجاست گفته بودم خربزه از خاله روحی خجالت نمی کشیدم  و خود را در آغوش گرمش پنهان کردم و اجازه دادم اشکهایم جاری شود.

دفترچه خاطرات را می گشایم . قلم در دست می گیرم تا داستان جنگ - فوتبال - ننه - دمپایی - موتور - نوشابه و نازخاتون عروسک پلاستیکی همرازم را بنویسم .

تقدیم به مدیر بزرگوار سخن سرا  و دوستان

 * توضیح اینکه بخش توصیف بمباران از نظر راوی آنقدر زنده است که برخی افعال را در زمان حال بکار برده . سپاسگزارم

 

 
Image result for ‫عکس گذر عمر‬‎

در بخش نخست زندگی و عمرمان سلامتی خود و شادی خود را صرف بدست آوردن پول می کنیم 
در بخش پایانی پول بدست آمده را صرف به دست آوردن سلامتی را که از کف دادیم می کنیم 
در فاصله این دو پول عمر و سلامتی را می بازیم 

 فرانسوا ولتر 

 

دوچرخه طلایی

دلم نمی خواهد چشم از سبد میوه ها ی رنگارنگ بردارم.  سبزی دل انگیز گوجه سبز و خیار ، و سرخی شورانگیز گیلاس و آلبالو ، صورتی  آرامبخش هندوانه و سبز روشن قا چهای لوزی شکل طالبی بوی خوششان را تا آخر مغزم فرو می برم . بوی تابستان امسال و آن سال

صدای مادر مرا به خود می آورد .   ... کاسه بلور را بیار تا این هندوانه و طالبی ها را قارچ کنم . الانه که مهمانها برسن ها ... زود باش

حامد هندوانه دوست داشت ، منهم دوچرخه حامد را ، حامد دوچرخه داشت و من نداشتم او همیشه مرا ترک دوچرخه خودش سوار می کرد و منهم به شکرانه این کار بزرگش همه خوراکی هایم را به او می دادم ، حامد چاق بود و من نازک و باریک

کاسه بلورین صورتی رنگ برایم کمی سنگین بود اما به هر روی برای مادر آوردم.

مادر قا چهای هندوانه و طالبی را به زیبایی در آن چید وقتی که نگاهشان کردم، دلم مالش   رفت . نه برای خوردن آن  میوه های  رنگ رنگ بلکه برای سوار شدن بر دوچرخه طلایی . دوچرخه فرمان بلند حامد .

هرچند مادر برایم یک عروسک گیسوطلای پیراهن آبی خریده بود اما ، عشق سوار شدن بر دوچرخه حامد و چرخیدن دور حوض چیز دیگری بود. وقتی که باد از کنار گوشم هو هو می گذشت فکر می کردم سیمرغ شده ام  و پرواز می کنم آنقدر دوچرخه را دوست داشتم که حتی  وقتی من می خوابیدم مادر عروسکم را در آغوشم می گذاشت اما من خواب دوچرخه فرمان بلند حامد را می دیدم . یک بار خواب دیدم دوچرخه حامد را بدون اجازه اش برداشتم و رفتم توی کوچه و در پیچ کوچه  خودم را گُم کردم . حامد هم گیسوان طلایی عروسکم را کشید و کتکش زد و من صدای جیغ عروسک را شنیدم و از خواب بیدار شدم . دلم می خواست با دوچرخه بروم و دیگر برنگردم اما از خواب پریده بودم .

میهمانهای مادر از راه رسیدند خانمهای همسایه بودند با بچه های ریز و درشت  و  کِیفِشان این بود که توی حیاط ما بشینند و فواره حوض ، آب بپاشد و شُر شُر کند .

همه آمدند اما از حامد و مادرش خبری نشد که نشد  .  من دوست نداشتم مادر میوه ها را بیاورد و به مهمانها تعارف کند . دوست داشتم همه قارچهای طالبی و هندوانه را به حامد بدهم و او به اندازه  همه آن میوه ها  مرا با آن دوچرخه طلایی تنها بگذارد تا دور حوض دور بزنم و سیمرغ شوم .  

به سرعت برق و باد بعد از خوردن شربت نوبت ظرف میوه ها رسید و خانمها با بچه هایشان هریک دو سه تا از قارچهای صورتی هندوانه و طالبی ها را بر می داشتند و به به کنان از مادر تشکر می کردند . مادر هم در تعارف کردن به آنها کم نمی گذاشت و خلاصه تقریبا چند قاچ از گوشه هندوانه و طالبی در ظرفها بیشتر نمانده بود که بغض گلویم را گرفت و در دل به حامد نفرین کردم . یک قطره اشک درشت از چشمم لغزید و روی دامن آبی ساتن کمرنگ  عروسکم افتاد انگار دلش می خواست با من همدردی کند . چیزی به مغزم خطور کرد ...

بدنم داغ شد اما تصمیم خودم را گرفته بودم . در حالیکه می لرزیدم آرام خودم را در میان آن همه چشم به ظرف میوه ها رساندم و تا می توانستم دوتا بشقات برای حامد و مادرش پر کردم از میوه های رنگ رنگ و کاسه نیمه خالی هندوانه را هم سُراندم به پُشتم تا جایی که به نرده های ایوان چسبید و دیگر دستی به آن نرسد. به هیچ چشمی نگاه نکردم حتی چشم مادر حتی چشم عروسکم مبادا خجالت بکشم  و از تصمیمی که گرفته ام منصرفم کنند .

دلم می خواست نمک به گوجه سبزها بزنم و قورچ قورچ مثل بقیه بخورم . اما عشق آن دوچرخه طلایی چیز دیگری بود که بود .

میهمانی از نیمه هم گذشته بود بشقابهای خالی به آشپزخانه برده شده بودند حسابی نا امید شده بودم و آرام و آرام گیسوی عروسکم را نوازش می کردم . اشک چکیده شده چشمانم از روی دامن عروسکم محو شده بود و همینطور رویای دوچرخه سواری آن عصر هم رفته رفته   محو شد ...

ظرفهای میوه را رها کردم که هرکس دلش می خواهد بخورد . دو جفت گیلاس برداشتم رفتم توی اتاق . گیلاسها را جفت جفت به گوشم آویزان کردم و روبروی آئینه ی قاب کریستال مادر که روی کنسول چوبی گذاشته  بود ایستادم و قدری پابلندی کردم تا گوشواره های یاقوتم را ببینم. بجای صورت خودم ،یک دفعه حامد را دیدم که پشت سرم ایستاده و  یک آب نبات چوبی بیضی پرتقالی برایم آورده .

حامد گفت دوچرخه پنجر شده .

اشکهایم همینطور سرازیر شدند.

 نمی دانم چه مرگم است . تابستان است و من ترم اول را تمام کرده ام بدون هیچ برنامه ای از خانه بیرون زدم به بهانه ی دیدن یک دوست  . حامد یک دوچرخه سیاه دارد از کنارم که رد می شود لبخند می زند  و من از او خجالت می کشم  .

چشمم رد دوچرخه اش را آرام می گیرد . این مهندس هم که هنوز دوچرخه سوار است . اما دوچرخه طلایی چیز دیگری بود که بود  .



باز هم تابستان است و من خسته از سر کار برگشته ام . مادر لبخندی به لب می زند و بی آنکه بگذارد قا چی هندوانه به دهان بگذارم ، مرا به اتاقش هدایت کرد تا به خودم برسم  . اکنون برای اینکه خودم را به خوبی در آینه ی مادر ببینم قدری خم می شوم نه بهتر است قدری عقب تر بروم.

در اتاق مادر   با احتیاط باز می شود و ناله اش  به گوشم می رسد . حامد با صورتی گل انداخته ، پشت سرم ایستاده چهره اش را در آئینه می افتد در حالیکه به فرمان دوچرخه طلایی یک روبان آبی  بسته و به روبان هم یک آب نبات چوبی پرتقالی آویزان کرده  ، آن را  مثل پر کاه بلند کرده و از من تقاضای ازدواج می کند .

تابستان است چشمم را می بندم و باز می کنم . دختر کوچکم با گیسوی نرمش، نازک خیال خوابیده و دوچرخه طلایی به عنوان ارزشمند ترین دارایی ام با آن روبان آبی گوشه اتاق هنوز مرا می پاید . 




دلم نمی خواهد چشم از سبد میوه ها ی رنگارنگ بردارم سبزی دل انگیز گوجه سبز و خیار ، و سرخی مسخ کننده گیلاس و آلبالو ، صورتی هندوانه و سبز روشن قاچهای لوزی شکل طالبی بوی خوششان را تا آخر مغزم فرو می برم . بوی تابستان امسال و آن سال . می خندم و در دلم می گویم دخترم را دوست دارم یا این دوچرخه طلایی فرمان بلند را .  دل سیمرغ  جانم پرواز می خواهد  ، نمی داند که من ققنوسم ...

 

 

 

تاریخ نگارش تابستان 1381 در کتاب مجموعه داستان عروسک پارچه ای نوشته مولود رضوی بازنویسی تابستان 1397


چیزی نمانده بود که سپاه ایران در مازندران به تنگ آید و سپاه ایرانی  منوچهر شاه از افراسیاب تورانی شکست بخورد

آن گاه آرش تیر و کمان را برداشت و بر بلندای کوه دماوند بر آمد و به نیروی خداداد تیر را رها کرد و خود بی جان بر زمین افتاد(درود بر روان پاکش).هرمز خدای بزرگ به فرشته باد فرمان داد تا تیر را نگهبان باشد و از آسیب نگه دارد . تیر از بامداد تا نیمروز در آسمان می رفت و از کوه و در و دشت می گذشت تا در کنار رود جیهون بر تنه درخت گردویی که بزرگتر از آن در گیتی نبود ؛نشست .آن جا را مرز ایران و توران جای دادند و هر سال به یاد آن جشن  گرفتند. جشن تیرگان در میان ایرانیان از این زمان پدیدآمد


 

جشن تیرگان,علت برگزاری جشن تیرگان,13 تیر روز جشن تیرگان

 

.آری‌آری‌جان خود در تیر کرد آرش‌‌کار صدها‌ صدهزاران تیغه‌ شمشیر‌ کرد‌ آرش

دستهایمان دیگر بوی گل نخواهد داد

دیگر نمی توانیم گلی بکاریم و از چشمه های بی مانند میترا و آناهیتا آبیاری شان کنیم .

 دیگر چشمه چشمانِ  خاک میهن مان خکشیده و هیچ گلی آب نمی خورد .

گل ها همه رنگ پریده و شاخه ها شکسته و ریشه ها خشک خشک خشک



گویی هزار سال از رفتن پرستو ها گذشته که اینقدر من و این چنار دلتنگشان شده ایم اما ...

شاید دلیل ندیدن پرستوها و نشیدن فریادهاشان ؛ کوتاهی آسمان سرمان است . شاید چون آسمان دیگر نمی داند که روزگارش چه رنگ است رخت خاکی بر تن کرده . دیری است که آسمان باخترین ایران لباس خاکی بر تن کرده

امروز جدای از آنکه دلم با دیدن آسمان می گیرد ؛ گمان می کنم که هزار هزار سال از رفتن بهار گذشته . هنوز پاییز و پادشاه فصلها نیامده اما برخی درختان از فرط بی حوصله گی رخت زرد و پژمردگی بر تن می کنند و می سوزند و می ریزند و می میمرند . در سکوت

درخت چناری هست که همراز من است و من هم آواز او هستم .

می دانی درختها در سکوت می میمرند . منهم در سکوت هم آوازش هستم .

من و این درخت چنار بالا بلند و مغرور ؛ آنقدر مغرور که هرگز از هیچ چیز گله مندی ندارد .

من و این درخت چنار بالا بلند و مغرور هر روز دختر و پسرکی را می پاییم که کیسه ای چند برابر وزن و قدشان که دیگر معلوم نیست چه رنگی است را بر دوش می گیرند و آنقدر از بطری ها و پلاستیکهای به درد نخور در نگاه ما پر می کنند که برای بردنش باید روی زمین کشان کشان بکشندش

درخت چنار بالا بلند با دیدن شان برگی بارید و من اشکی . هر دو در سکوت

سرم را از پنجره بر می گردانم و رو به سوی مونالیزای لمیده بر دیوار اتاقم می کنم . نمی دانم این آدم ؛ کدام کودک را دیده که چشمهای غمگینش اینگونه خیره خیره به من نگاه می کند و نمی دانم به چه دلخوشی این لبخند شیرین را بر لب دارد ؟

نتیجه تصویری برای تصویر مونالیزا برای وبلاگ

برگ درخت چنار با هیاهوی باد از پا بر می خیزد و سماع می کند ... تا خود خاکی آسمان

و من - درخت و مونالیزا هنوز در سکوتیم


با افسوس گفت : همه تلاشم این بود که مردم بفهمند
اما
آنها تنها خندیدند ...