گمشده ( داستانی برای جمله - تصویر - صحنه ) سخن سرا
.
گمشده
هوا گرم است . دلم می خواهد هرچه زودتر به خانه برسم . نمی دانم چرا امروز راه این همه کِش آمده . ماشین هم که هِن هِن کنان می رود . چند متر جلو می رود و ترمز دوباره جلوتر و دوباره ترمز . چشمم را باز که می کنم می بینم کمی جلو تر انگار تصادف شده پس همین است . همیشه مردم ما موقع دیدن یک تصادف بجای راه دادن به پلیس ، دلشان هوای کارشناس شدن می کند و دوست دارن نظر بدهند و مقصر را پیدا کنند .
دوباره چشمم را می بندم و به این امید که از این معرکه بگذرم و به خانه برسم قدری دلم خنک می شود .
همین دیروز بود که تا نیمه شب همه جای خانه را مثل دسته گل تمیز کرده بودم . آنقدر تمیز که خودم هم کیفش را بردم . دلم برای یک استراحت خوب در خانه پر زد تا ازاین شلوغی دود دم گریخته باشم . همانطور که چشمم بسته بود خانه را دیدم که همه جایش برق می زد و قابلمه ی غذایی که برای بچه ها درست کرده بودم و قرار بود از خانه خاله که برگشتند یک شام راحت بخوریم .
با چشم بسته و از روی زیاد شدن سرعت ماشین فهمیدم که از صحنه تصادف گذشتم . اما لذت تصور تصویر زیبای خانه مجالم نداد که چشم باز کنم .
چیزی نمی گذرد که به آخر مسیر می رسم و از سرویس پیاده می شو م . خوشحالم خانه بر خیابان است و برای رسیدن به آن در این هوای طاقت فرسا نیازی به پیاده روی ندارم . کلید را توی مغزی قفل در می چرخانم . مثل همیشه نیست انگار کمی راحت تر باز می شود . از پله ها که بالا می آیم با خودم بلند حرف می زنم و می گویم که چیزی نمی خورم و فقط روی کاناپه وِلو می شوم .
دَرِ هال را که باز می کنم دنیا روی سرم هوار می شود . نمی توانم باور کنم این خانه من است . قلبم با صدایی بسیار بلند در قفسش می کوبد . کسی هم خانه نیست . زندگی آوار شده روی هم ، مبلها همه برگشته اند وسط پذیرایی روی هم تل انبارند فرش زیر رو شده گویی کسی می خواسته ببردش اما فرصت کافی پیدا نکرده . همین که کلید این همه راحت توی مغزی قفل چرخید فهمیدم دزد آمده . نگاهم را به آن سو می اندازم . تلوزیون افتاده روی سرامیک ها خُرد و تکه تکه شده . شیشه پنجره رو به حیاط شکسته و ریخته و پرده پشت شیشه شکسته با حرکت باد می رقصد و همه ترس مرا به سُخره گرفته . حتما دزدها از این پنجره پریده اند از روی بالکن و بعد حیاط طبقه پایین خانه همسایه و بعد هم فرار .
برگشتم یاد مجسمه نقره ای ریچارد شیردل یادگار پدربزرگم را که تازه دلم آمده بو جلو چشم باشد و روی کنسول روبروی آینه گذاشته بودم ، افتادم . سراغش می روم سر جایش نیست . ریچارد شیردل گم شده - نه ربوده شده . یادم می آید چقدر به همه سفارشش را کرده بودم و گفته بودم " مثل چشماهاتون ازش مراقبت کنید این عزیزترین یادگاری منه این همه ی ثروت منه ... مثل عزیز ترین اسباب بازی شما که با هیچی عوضش نمی کنین ". حالا همه ی ثروت من گم شده . ربوده شده . دزدیده شده . ای وای .
زانوانم می لرزد دستانم هم ، سرم گیج می رود . سقف روی سرم تاب می خورد و می چرخد. با سرعت یک فرفره در باد . چشمانم سیاهی می رود پلکهایم سنگین میشود و دیگر اختیار نگه داشتنش آنها را برای دیدن عمق بلایی که سرم آمده ، را ندارم . به نرمی چشم روی هم می گذارم . . .
سبک شده ام . بی وزن و بی اراده . چه حال خوبی است . گمان می کنم فرشته مرگ می خواهد به دنبالم بیاید و مرا به خاطر بد عهدی که در حق ریچارد شیر دل نقره ای خوش قد و بالا کرده ام، ببرد . بی آنکه گام بردارم مثل پیاده رو های روان سُر می خورم و رو به جلو می روم .آنقدر جلو که وارد تونلی می شوم .اولش نور است و بعد ادامه دارد. پر است از نور. گویی دیگر می توانم راه بروم . یک قدم که بر می دارم ، هزار کیلومتر جلوترمی روم . حالا دیگر می توانم بدنم را احساس می کنم و باز سنگینی آن را درک می کنم.
دراز کشیده ام مردی با هیکلی کوچک شنلی سیاه و صورتی پوشیده با چشمهایی که از میان دو سوراخ نقاب با وحشت مرا می پاید ، صورتش را به من نزدیک کرده . هن و هن نفسش می شنوم . انگار او از من بیشتر می ترسد . کارم تمام است . خود فرشته مرگ است چه زشت و چه کوتوله . همیشه گمان می کردم که این فرشته مرگ چه موجود بزرگ و غول پیکری باید باشد . مردکوچک اندام دیگری با شنل ارغوانی و نقاب قرمز خط دار ، شاید دستیارش باشد و مرد سوم ریز نقش تر دیگری ، با چهره ای خط خطی و با شاخهایی پر مانند روی سر ش . " اینهم یکی دیگر از دستیارانش باید باشد " روی سرم هستند . هر سه از من بیشتر ترسیده اند .
صورتشان را به صورتم نزدیک می کنند و من در اوج ناتوانی از نگاه پر از وحشت آنها فرار می کنم و باز در عمق تونل خودم را گُم می کنم . چقدر دلم می خواهد فریاد بکشم اما صدایی از گلویم بیرون نمی آید . گلویم مثل برهوت خشک شده و خس خس کنان نفس می کشم . کارم تمام است. انگار همه زنجیر های این دنیا با گم شدن ریچار شیر دل از جانم بریده شد . ریچارد شیردل زنجیری بود که مرا به گذشته ام پیوند می داد و حالا با گم شدنش زنجیر زندگی ام بریده شده . چه بهتر ...
...
یک باره نیرویی مرا از تونل می راند . با سرعتی به مراتب بیشتر از آنکه به تونل وارد شده بودم ، برمی گردم
چشم که باز می کنم پسرم ، خواهر زاده ام و پسر همسایه را می بینم که اشک ریزان تند و تند اعتراف می کنند و هرکس گناه شکستن تلوزیون را گردن خودش می اندازد یکی می گوید من بَت مَن شدم و آن یکی می گوید من مرد عنکبوتی و پسرم هم می گوید من سرخپوسته بودم که یک دفعه تیر از کمانم اشتباهی در رفت و به تلوزیون خورد .
بعد با لبخند و لحنی آرام گفت: " ریچارد شیر دل را قبل از بازی برداشتم و گذاشتم توی کتابخانه "
نفسم که بالا آمد اشکهایشان را با دستهایم که هنوز می لرزیدند ، پاک کردم . نمی توانستم وزنم را روی زانوانم نگه دارم به طرف کنسول رفتم . صورتم خیس بود و رنگم زرد و پریده به آرامی خودم را به طرف کتابخانه رساندم . ریچارد شیر دل با نگاه نافذ و چشمهای ریز و براقش همچنان نگاهم می کند دستم را به طرفش دراز می کنم تا بلندش کنم . برایم سنگین شده . بهتر است همانجا توی کتابخانه بماند صورتم را برمی گردانم . باد خنکی صورت آتش گرفته ام را می نوازد در حالیکه پرده پشت بنجره هنوز در حال رقصیدن است .
با سپاس از سخن سرا
- ۹۷/۰۵/۰۲