لبخند مرموز مونالیزا و سماع درخت چنار کهن
يكشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۲ ق.ظ
گویی هزار سال از رفتن پرستو ها گذشته که اینقدر من و این چنار دلتنگشان شده ایم اما ...
شاید دلیل ندیدن پرستوها و نشیدن فریادهاشان ؛ کوتاهی آسمان سرمان است . شاید چون آسمان دیگر نمی داند که روزگارش چه رنگ است رخت خاکی بر تن کرده . دیری است که آسمان باخترین ایران لباس خاکی بر تن کرده
امروز جدای از آنکه دلم با دیدن آسمان می گیرد ؛ گمان می کنم که هزار هزار سال از رفتن بهار گذشته . هنوز پاییز و پادشاه فصلها نیامده اما برخی درختان از فرط بی حوصله گی رخت زرد و پژمردگی بر تن می کنند و می سوزند و می ریزند و می میمرند . در سکوت
درخت چناری هست که همراز من است و من هم آواز او هستم .
می دانی درختها در سکوت می میمرند . منهم در سکوت هم آوازش هستم .
من و این درخت چنار بالا بلند و مغرور ؛ آنقدر مغرور که هرگز از هیچ چیز گله مندی ندارد .
من و این درخت چنار بالا بلند و مغرور هر روز دختر و پسرکی را می پاییم که کیسه ای چند برابر وزن و قدشان که دیگر معلوم نیست چه رنگی است را بر دوش می گیرند و آنقدر از بطری ها و پلاستیکهای به درد نخور در نگاه ما پر می کنند که برای بردنش باید روی زمین کشان کشان بکشندش
درخت چنار بالا بلند با دیدن شان برگی بارید و من اشکی . هر دو در سکوت
سرم را از پنجره بر می گردانم و رو به سوی مونالیزای لمیده بر دیوار اتاقم می کنم . نمی دانم این آدم ؛ کدام کودک را دیده که چشمهای غمگینش اینگونه خیره خیره به من نگاه می کند و نمی دانم به چه دلخوشی این لبخند شیرین را بر لب دارد ؟
برگ درخت چنار با هیاهوی باد از پا بر می خیزد و سماع می کند ... تا خود خاکی آسمان
و من - درخت و مونالیزا هنوز در سکوتیم
- ۹۷/۰۴/۱۰