این داستان ، حقیقت اندوه یک زن است
شاید این همان سری است که سربه دار شده
این داستان اندوه یک زن است که یک بار دیدمش اما می دانم که تا پایان عمرم فراموشش نخواهم کرد .
حقیقت سیاه که تبدیل به خاطره ای اندوهناک شد
چند ماه پیش بود . تابستان نرفته بود اما پاییز هم قدری خودنمایی کرده بود و طول روزها دیگر کش گذشته را نداشت .
برای کاری جایی رفته بودم که قدری از خانه دور بود . به میدان نزدیک مقصد رسیدم از ماشین که پیاده شدم هوا گرگ و میش شده بود . تا کارم را انجام دادم و دوباره به میدان برگشتم هوا تاریک شد . به طرف ماشین که رفتم زنی را دیدم که به طرز فجیعی در حال عق زدن بود انگار که می خواست همه زندگی اش را بالا بیاورد . انگار می خواست دنیا را از دل و جگرش خالی کند . صحنه ی بسیار تلخی بود . نزدیک شدم . خانم کمک نمی خوای . از توی کیف دستی ام هرچه دستمال کاغذی داشتم بطرفش گرفتم . در حالیکه زانو زده بود و سرش را توی جوی آبی گرفته بود تا دنیایش را بالابیاورد و با گنداب مانده در جوی راهی فاضلاب شهری کند نزدیکش رفتم تا دستمالها را به او بدهم ناگهان فریاد زد برو گمشو ازت متنفرم . شجاعانه نزدیکش رفتم بی آنکه ذره ای دلم بهم بخورد از بالا آوردنش . گفتم تو که مرا نمی شناسی چطور از من متنفری . گفت من از همه متنفرم برو گورت رو گم کن .
به زمین و زمان زنگ دم از پلیس و شهرداری و بهزیستی و ... مددکاری و ... بوق
هیچ اتفاقی نیافتاد . تا من بروم از سوپری نزدیک یک بطری آب بخرم خودش را جمع و جور کرد و صورتش را پاک کرد و کمی عقب تر روی زمین لو شد و به تیر چراغ برقی تکیه داد .
آب را که برایش آوردم ابتدای مشتی به صورت زد و بعد با ولعی تمام بخش زیادی از آن بطری بزرگ را نوشید . نفسش هنوز بخوبی بالا نمی آمد . گفت کنار من نشین خانم برای شما بد میشه . لبخند زدم
کنارش نشستم . چشم به چشمش دوختم . همه صورتش پر بود از غم . دلم برایش سوخت . پرسیدم عزیزم بارداری ؟ گفت اینهمه بار زندگی را بر دوش دارم همون یکی ام کم بود ؟ گفتم : پس چرا به این شدت حالت بد شد . گفت بار روزگار روی سرم سنگین شده .
گفتم آدرس بده ببرمت .گفت : در میان خرابه های ...
گفتم برسانمت . گفت : خرابه که رسیدن نداره ، خرابه پایان ماجراست . خرابه یعنی خراب شدن و ویران شدن ...
گفتم : پول نمی خواهی . گفت : جانم را می فروشم ...
ترسیدم . کسی مرا با او ببیند یا دیده باشد . راست گفته بود نباید کنارش می ماندم .
بطری آب و کیک را در دستانش گذاشتم . خدا نگهداری گفتم و بلند شدم .
گامهایم را تند و تندتر کردم . اشک ریختم برای زن بودن . وقتی که به ماشین رسیدم . بسته دستمال کاغذی را که برایش خریده بودم هنوز در دستانم بود . خواستم برگردم و بسته را به او برسانم که ... خودرویی نزدیکی اش ایستاد . دختر جلو رفت و بعد از کمی حرف سوار شد و رفت .
زندگی اش چقدر بالا آمدنی بود – دنیایش چقدر تهوع آور
چه کسی مقصر بود ...
نمی دانم تلفنهایی که پاسخم را نداده بودند – خرابه ای
که در آن زندگی می کرد – پولی که من
نتوانستم به او بدهم یا شاید ایراد از همین دستمالی بود که ندادم تا همه چیز را
پاک کند و از نوع بلند شود ...
- ۹۶/۱۲/۰۹