ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

مشخصات بلاگ

ققنوس پرنده ای است که هزار سال یک بار می رود روی کوه قاف با منقارش نوای مرگ می نوازد و سپس آتش گرفته و از خاکسترش دوباره و دوباره ققنوس تنهایی دیگر بر می خیزد ...

با درود 

پس از مدتها بازگشتم 

بازگشتم تا بگویم 

یکی بود یکی نبود 

آنکه بود همیشه می دانست کجای این دنیاست و چه کار باید بکند به کجا خواهد رفت و به کجا خواهد رسید 

و آن یکی که نبود ، بود اما چه بودنی 

بودنش آنقدر بود که نبود دیگران را رقم می زد 

کاش آنکس که نبود درست و حسابی نبود 

و آنکس که بود ، این که نبود کاری به کارش نداشت 

جکایت این یکی بود و یکی نبود می شود حکایت مردم روزگار ما 

برخی هستند . آمده اند زندگی کنند ؛ زندگی بسازند ؛ رشد و بالندگی کنند ؛ تحصیل کنند ؛ خانواده درست کنند ؛ شعر بگویند ؛ موسیقی خلق کنند ؛ نقاشی بکشند ؛ تندیس بسازند و هنر نمایی کنند یا آمده اند دانش انسانی را بالاتر ببرند و مردم را آگاه کنند و به مردم خدمت کنند پزشک و دانشمند و مهندس و کارمند و کیل و آموزگار و استاد و ... شوند 

اما برخی آمده اند برای نبود بودن و نبود کردن 

من که نمی دانم از کدام قواره و پارچه هستند اما گویی آنکه نبود است نیرویی بسیار فرا تر از بود دارد 

احسان یارشاطر پدر دانشنامه ایرانیکا هم آسمانی شد



او بزرگترین  سر ویستار زبان فارسی است و بنیان گذار دانشنامه ایرانیکا و سرپرست مرکز مطالعات ایران شناسی بود و نخستین ایرانی است که پس از جنگ دوم جهانی در امریکا صاحب کرسی استاد تمامی شد

یار شاطر علاوه بر تحصیل علم تا پایان عمر به تدریس و پژوهش نیز پرداخت و حتی در مصاحبه ای که سال گذشته با شد می گفت روزی 3 تا 4 ساعت بیشتر نمی خوابد که چرا که وقت تنگ است و می داند که فرشته مرگ یکی از این روزها به سراغش خواهد آمد  .

مهمترین فعالیت ماندگار او در سال 1347 است که   مبلغ 2 میلیون دلار در آن زمان به پیشنهاد وی  بودجه ای بدون هیچ کوتاهی و کارشکنی از سوی سازمان برنامه و بودجه وقت برایش در نظر گرفته شد تا تدوین دانشنامه ایرانیکا صورت پذیرد . اما  متاسفانه پس از انقلاب این بودجه قطع شد ولی  او هرگز دست از کار پژوهش و رسالت بزرگ خود برنداشت و حتی تمام گنجینهای که داشت و    شامل مجموعه بسیار نفیس آثار تاریخی و منحصر به فردی بود را به مبلغ 3 میلیون دلار به موزه متروپولیتن امریکا فروخت تا بتواند به پژوهش خود ادامه دهد ( این مجموعه خوشبختانه به صورت خاص در آن موزه نگهداری و ارج نهاده می شود و پژوهشگران و دانشمندان زمینه فرهنگ و زبان ملل کهن و بخصوص ایران باستان از کپی آنها و میکروفیلمهای موجود بهره برداری می کنند )

او پس از دریافت این مبلغ و در کنار کار پژوهشی خود ، یک مرکز ایران شناسی را نیز در نیویورک بنیانگذاری  نمود و برای این نهاد تمام   کتابخانه سعید نفیسی یکجا  خردیداری کرد ( سعید نفیسی از پژوهشگران قَدَر فرهنگ و زبان فارسی بود) و به همراه بقیه کتابهای کتابخانه شخصی  خود که به موزه نفروخته بود ،  به این مرکز ایرانشناسی اهدا نمود . نکته قابل توجه این است که بسیاری از آثاری که او به این کتابخانه و موزه اهدا کرده به زبانهای گوناگون،  از جمله زبان ژاپنی ترجمه گردیده است و در دانشگاههای مشرق زمین طرفداران بسیاری دارد و منبع خوبی برای نوشتن دکترین دانشجویان مقاطع تکمیلی تحصیلی به شمار می رود  و بیشتر این آثار فاخر و ارزشمند  در معرض استفاده همه انسانهایی است که برای تمدن بشری  و زندگی ارزش قائل بوده و برای انسانها هیچ مرز جغرافیایی تعیین نمی کنند و انسانها را با گوناگونی زبان و فرهنگ و نژاد دوست می دارند .

یار شاطر عزیز و گرانقدر افزون بر تسلط بر زبانهای انگلیسی ، فرانسه ، عربی ( و تاحدودی روسی ) ، به زبان اسپرانتو هم تسلط کامل داشت و می توانست با این زبان که به گفته وی  در هم شکننده مرزهای زبانی و کلامی است ،گفتگو کند . او تنها تا چند سال پس از انقلاب برای تدریس به ایران می آمد و در همان سالها نیز در رفت و آمد بود زیرا همواره رسالتش را در ایرانیکا سر سلسله فعالیتهایش قرار داده بود و نیز تعهدی که برای تدریس در کرسی های برجسته دانشگاه های معتبر داشت وی را مجبور به رفت و آمد از ایران به امریکا می کرد .

افسوس که دنیا و ما ایران او را در دهم شهریور 1397 از دست دادیم .

و افسوس بزرگتر اینکه : پیکر گرانقدر و ارزشمند این دانشمند بی مانند که بسیاری از پژوهشگران و اندیشمندان او را فردوسی قرن و دانشمندی بی مانند و سخت کوش و نیز امانت دار و زنده نگه دارنده بزرگی فرهنگ کهن و تاریخ و زبان ایران می دانند، به خاک غربت و دور از دیار سپرده می شود . گویی آن خاک قدر دانش است ...  

یادش گرامی و نامش همواره بر تارک برگ برگ دفتر فرهنگ ایران همچون دیهمی درخشان جاوید و ماندگار 


من زنده ام . زنده ای شاید بازنده 

من میبینم که دامن آبی و نیلگون دریاهای ایران بانوی من کوتاه شده و آب میرود . اما با اینکه زنده ام کاری از دستم بر نمی آید . 

من وبلاگ نویسم . من زنده ام . میبینم که کودکان کار سر چهار راهها و پشت چراغ قرمزهای انتظار . با التماس و دستهای کوچکشان شیشه خودرو ها را پاک میکنند واگر مزدی گرفتند آن را در جیب میگذارند و دوان دوان به آن سوی چهار راه می روند .  با اینکه وبلاگ نویس زنده ای هستم T افسوس که  کاری از دستم بر نمی آید . 

من وبلاگ نویسم . من زنده ام . من زنان و دخترکانی را می بینم که مشتی اسپند در دست دارند و برای چشم زخم مردم رهگذر در آتش منقل های جان سوخته می ریز ند . اما دود آتش دل من  چقدر بالا تر میرود تا خود اوج و بلندای نشنیدن و ندیدن . من وبلاگ نویسم . من زنده ام . 

افسوس و هزار افسوس که کاری از دستم بر نمی آید . 

من وبلاگ نویسم . من  زنده ام . من میبینم که در و دیوار شهر و نزدیک بیمارستانها دهها و صدها.  آگهی فروش کلیه و قرنیه ، با کمترین قیمت توافقی چسبیده شده  ومن با اینکه زنده ام کاری از دستم بر نمی آید.  من شب روز زباله گردی مردمم را میبینم . من کارتن خوابی جوانان ، زنان و پیرمردان را میبینم . 

من وبلاگ نویسم . من زنده ام . من  میبینم که در کنار بزرگ راههای خاص شهرم . زنان و دخترکانی هستند که  جان و جهان و شرف خود را به فروش می گذارند و هیچ کس خم به ابرو نمی آورد . من وبلاگ نویسم و مثلا زنده ام . من نیستم . من مرده ام . نمی دانم یکصد واژه شد یا نه . این چالش  برای من میتواند مثنوی هزار ان  من  کاغذ باشد . اما باز می توانم دلیل زنده نبودنم را در عین وبلاگ نویسی بگویم.   من وبلاگ نویسم من مرده ام . از درد بی دردی که علاجش آتش است . 

آدم برفی

برف سفید تا زیر زانوی کوچه ها باریده و رَدِ پای رهگذران  به خوبی دیده  و مسیرشان را نشان می دهد که از کجا آمده اند و به کجا رفته اند.

 آسمان می خواهد غروب کند و خورشید در حالیکه آخرین پرتوهای ارغوانی اش را به زمین می پاشد ، ویرش گرفته که برود و پشت لحاف ابرها بخوابد .  گرگ شب می خواهد میش روز را شکار کند . این را از سوسوی ستاره هایی که از لابلای سفر ابرها خودنمایی می کنند می بینم .  

پشت پنجره هستم ، صورتم را به شیشه نزدیک و از عمق جان همه نفسم را بیرون می دهم و  ها می کنم تا بخش بزرگی از شیشه مات شود  ، از اینکه بخار نفسم تصویر مبهمی از کوچه به من می نماید حس خوبی دارم .  پشت این مات بودن ، نور چراغهای روشنایی خیابان طور دیگری روی شیشه پخش شده  و سفیدی کوچه هم پشت این بخار طور دیگر .

باز هم ها می کنم و بازهم ...  هاااااااا ....

بخار ِغلیظِ پشت شیشه را با دست کنار می زنم و صدای جیغ سُر خوردن دستم روی شیشه فریاد کودک بی پناهی را می ماند که از چیزی ترسیده .   

خیابان ها و کوچه ها ، رفته رفته خلوت و خلوت تر می شوند و از این بالا انگار همه چیز تحت کنترل خودم است .

کمی آنسوتر از پیچ کوچه و در یک پیاده رو پهن و بر خیابان  اصلی ، برفها جمع   و تبدیل به پیکر یک آدم برفی استوار و مغرور رو به خیابان شده اند .

آدم برفی مات مات میخکوب خیابان است و چشمهایش مستقیم و بدون هیچ حرکتی خیابان را نگاه می کند حتی پلک هم نمی زند چون آدم برفی پلک ندارد . یک کلاه سورمه ای خال دار روی سرش است و یک شال نارنجی دور گردنش پیچیده شده . چشمهایش دو گردوی تا به تا هستند و دماغ گُنده اش یک هویج گاز گرفته . دهانش هم لبخند یک طرفه ای را نشان می دهد که با دانه های سرخ  انار ناشیانه چیده شده .

دکمه های جورا جور که از زیر شال شروع شده که از این بالا مانند فندق های ریز درشتی هستند که تا پایین شکم آدم برفی صف کشیده اند و همچنین دستهایی که به جان آدم برفی چسبیده و مثلا با دستکشهای تا به تا پوشیده شده اند . خوب که نگاه می کنم اصلا خود دستهای این آدم برفی  هم تا به تاست . انگار همه  جان این آدم برفی با این شکم قلمبه اش هم تا به تاست . چه حکمتی دارد ؟ نمی دانم ...

شاید بچه هایی که این پیکر را ساخته اند خودشان هم نمی دانند که می خواهند بگویند دنیا پر است از نابرابری هایی کوچک و بزرگ ؟ نمی دانم ...

نگاهم را از آدم برفی بر می گردانم و خَم کوچه را می پایم . دو تکه بخار ابر نفس با اختلافِ قد و قواره  در آن گرگ و میش عصر خود نمایی می کند  و کمی بعد آرام آرام پیکر مادر و کودکی ازکُنج کوچه بیرون می آیند کمی به این سو و آن سو نگاه می کنند من بازهم با دست بقیه بخار شیشه را که خیسِ خیس شده پاک می کنم و شیشه بازهم جیغ می کشد مادر و کودک  یک راست خودشان را به آدم برفی رساندند . کودک روی پاهایش پا بلندی می کند و شروع می کند به چیدن دکمه های آدم برفی و  یکی یکی در دهانش می گذارد مادر هم پا بلندی می کند و شال گردن را از دور گردن آدم برفی باز می کند و دور گردن کودک می اندازد ، {آغاز پایان بندی خوب ( خوش و خرم ) } بعد هم نوبت به کلاه سورمه ای خال دار می رسد . کلاه را که از سر آدم برفی می دارد حسابی تکانش می دهد و بر سر کودک می گذارد و لبه اش را تا گوشهایش پایین می آورد . کودک همچنان در حال چیدن دکمه های لباس آدم برفی است .

مادر دماغ آدم برفی را هم می چیند و آن را به دهانش نزدیک می کند و انگار پشیمان شده آن را در جیب کت کودک که بر تنش زار می زند می گذارد . کودک یک دستکش آدم برفی را در هوا می چرخاند و مادر دستکش دیگرش را از دستش بیرون می آورد و تکان می دهد و در دست کودک می گذارد . کودک دستش را بلند می کند و تنها می تواند چند دانه از لبخند دانه اناری آدم برفی را بچیند.

آدم برفی اما همچنان خاموشو با وقار آنها را می پاید و لبخند یک طرفه دانه اناری به آنها هدیه می دهد.  

مادر خودش دست به کار می شود و تک تک دانه های انار را می چیند و بر دهان کودک می گذارد . رَدِ سرخ  رنگ دانه های انار  به خوبی  لبخند آدم برفی را نشان می دهد هر چند که انارها چیده شده اند .

آدم برفی اما همچنان خاموش و با وقار آنها را می پاید .

مادر دست را بیشتر دراز می کند و چشمهای گردویی آدم برفی را هم می چیند و گردوهای چشم آدم برفی را در جیب دیگر  کودک می گذارد

آدم برفی اما همچنان در حالیکه با کاسه چشمهای خالی آنها را نگاه می کند خاموش بی حرکت و با وقار ایستاده .

کودک چیزهایی در دهان دارد و دستهایش را در هوا می چرخاند انگشتان . کودک شادمان است و مادر نیز رضایت خاطر  از این دور و پشت این پنجره  در چهره آنها دیده می شود شادمانی حتی در جان دستکشهای تا به تایی  که از دستش بزرگتر است هم موج می زند . دستکش ها به وجود آمده اند  و همراه با شادمانی کودک برای داشتن شال  زیبای نارنجی و کلاه گرم سورمه ای در هوا می رقصند .

مادر و کودک از همان راهی که آمده اند می روند .

بخار شیشه تبدیل شده به قطرات اشکی که برای معصومیت آدم برفی سُر می خورد و فرو می ریزد . اشک نفسم پایین می آید و همراه می شود با فردای آدم برفی که آن هم تبدیل می شود به اشک و راه می گیرد و می رود .

آدم برفی اما همچنان باوقار و ستبر ایستاده و در لبخند یک طرفه اش احساس رضایت و شادمانی به سرخی می زند .

{پایان بندی بد  ( الف  بدون رسیدن به هدف ) }  که صدای نعره مردانه ای از جایی نه چندان دور به گوش می رسد که آی دزد ، آی دزد . برو گم شو آی زنیکه  حتی به این شال کت و کهنه آدم برفی هم رحم نمی کنی . زن و کودک میخ کوب شده اند و دو جوان به هروله خود را به آدم برفی و آنها می رسانند زن چیزی می گوید اما نه من و نه آدم برفی چیزی نمی شنویم ... دستهایش را روی هم می گذارد چادرش را باز و بسته می کند و دیگر صدایی از این دور شنیده نمی شود اما یکی از آن دو جوان  دست روی سینه زن می گذارد و زن در حالیکه چادرش را روی صورتش می کشاند ، به عقب سکندری می خورد و  نقش زمین می شود . کودک هاج و واج ایستاده جوانها عربده زنان  هر یک لگدی به پیکر زن می زنند  و لبخند زنان ، تلو تلو کنان دور می شوند .

مادر دست کودک را می گیرد و از روی برفهای گل آلود بلند می شود چادرش را تکان می دهد  و باهم راه آمده ی پشت سر  را به تندی  برمی گردند . آدم برفی اما هنوز نگاهش آنها را دنبال می کند  و با لبخند یک طرفه و سرخ دانه اناری اش به آنها مهربانی را هدیه می کند کودک سر بر می گرداند و برای بار آخر دانه های انار لبخند آدم برفی را نگاه می کند.  

آدم برفی اما

هنوز با چشمهای تا به تای گردویی اش آنها را می پاید . صورتش برق می زند . انگار قطرات اشک از کنار دماغ نارنجی گاز گرفته اش راه گرفته .

آدم برفی اما

یک دستش بدون دستکش مانده

و کودک در حالیکه چیزی در یک دست پنهان کرده با دست دیگر پر گل آلود چادر مادر را می فشارد و دور می شوند .

{پایان بندی ( ب با تلخ کامی به هدف رسیدن)}  کودک گردنش را قدری بالا می گیرد و مادر شال را در هوا تکان می دهد تا تکه های برف پیکر آدم برفی را از شال جدا کند و شال را دور گردن کودک ببندد .

آدم برفی اما ...

آرام و مهربان و از روی سخاوت می گذارد که زن کلاهش را هم از سرش بردارد و پس از قدری تکان دادن روی سر کودک بگذارد و لبه هایش را تا روی گوشهای پسرک پایین بکشد .

در همین حال کودک دکمه های لباس آدم برفی ، به گمان من و از این بالا دانه فندق هستند را  یکی یکی می چیند و به دهان می گذارد

آدم برفی اما همچنان لبخند یک طرفه ای به آنها هدیه می کند و با چشمهای تا به تای گردویی اش آنها را می پاید .

مادر دستهایش را به هم می ساید و در حالیکه دستها به هم چسبیده اند جلوی دهان می برد و با بخار دهان گرم می کند و پس از چند لحظه دماغ گاز گرفته آدم برفی را از جا می کند و در دست کودک می گذارد و سپس نوبت به دانه های انار لبخند آدم برفی می شود. دانه های انار که چیده می شود ، کودک آنها می خورد ؛ مادر می خواهد چشمهای آدم برفی را هم از جا درآورد ، ناگهان یک سواری سفید با سرعت باور نکردنی در حالیکه بوق ممتد نا خوشایندی می زند ،  از مسیرش منحرف می شود و مادر تا می خواهد برگردد ،کودک در هوا چرخ می خورد و چند متر آن سو تر پرتاب می شود .

صدای ضجه مادر در گرگ و میش هوا گسترده می شود . صدایی که به زوزه گرگ گرسنه می ماند و مو بر جان آدم راست می کند . زوزه ضجه -  زوزه

آدم برفی اما همچنان با وقار و ستبر ایستاده در حالیکه رَدِ لبخند یک طرفه اش کمرنگ شده و کلاه از سر در آورده و دکمه های لباسش دریده شده با چشمهای تا به تای گردویی اش آنها را می پاید .

مادر اما دیگر رمق ایستادن روی پاهایش را ندارد و خودش را چهار دست و پا روی پیکر کودک می رساند .  مرد ریز نقشی تلو تلو کنان و بر سر زنان از خودرو بیرون می آید . کودک تکانها ی شدید می خورد .   

آدم برفی اما همچنان آنها را می پاید

زن چادرش را رها می کند و کودک را در آغوش می گیرد .

رهگذرانی از دور و نزدیک می آیند . مادر را در حالیکه کودک را در آغوش می فشارد سوار خودرو می کنند .

آدم برفی اما همچنان بی لبخند و بی دل و دماغ آنها را می پاید .

بخار نفس هایم از پشت شیشه سُر می خورند و اشک ریزان ، به درز پنجره فرو می روند و من نه می دانم سرنوشت آن کودک چه شد و نه می دانم اشک نفسم کجا رفت

آدم برفی اما همچنان مات و مبهوت با نگاه تا به تایش ، رفتن سواری سفید   در حالیکه بوق ممتد می زند را  بدرقه می کند .


تصویر متحرک از سایت تکناز ( با سپاس )

اینجا ایران است . سرزمین ققنوس و سیمرغ  و هد هد دانا
اینجا ایران است . همانجایی که از مهر کورش جان گرفت و از جان آرش و کمانش دامن گسترد
اینجا ایران است .
اینجا زادگاه کاوه ضحاک افکن است و بهرام شیر شکن
رستم دلیر و بابک خرمدین
فریدون سرفراز و آریو برزن  استوار
اینجا سرزمین آتوسا . آرتمیس . یوتاب . تهمینه و فرنگیس و گرد آفرید است
اینجا سرزمین لاله های خاموش , نسترن ها و نرگسهای خسته است
اینجا ایران است
ایران من ، مادر من ، هستی من
در جان خاک تو بابک سرخ روی شد از خونش ؛ خون امیر کبیر در فین ریخته شد .
حلاج سر به دار شد . عین القضات همدانی شمع شد . جان آرش در تیر شد . رستم در چاه شد . خون یزدگرد به دست خیانت آسیابان ریخته شد . خون سیاوش در تشت  زرین ریخته شد .
جان کوروش با خاک تو  یکی شد
ایران من هنوز در خاک پاک تو خونهایی که برای خرمشهر و اروند رود ریخته شده است سرخ سرخ است
هنوز صدای پای جنگجویان بی باک تنگستان و دشتسان در آسمان سرزمین گوش جانت زنده است و شنیدنی
هنوز بال  غواصانی که غرق شدن را پرواز کرده اند در رگ رگ خلیج فارس جا مانده
هنوز وصیت نامه باکری و جهان آرا دست به دست می شود و تازه است
هنوز دخترکان در انتظار آغوش پدر به خواب می روند و هنوز ... که هنوز است
...
ایران من ، مادر من ،
مادر من و نیکان من
مادر فرزندان فردا و فرداهای من
دامن مقدست را می ستایم
دامن گسترده از   ارس تا هامون 
شوری دریاهایت نور جشم من
...
جنگلهای زمردین و نیم سوخته ات هستی ام
آتش داغ آغوش کویر تو پردیس من است
هستی ات اندیشه و ریشه جان من
میهن من ؛ ای گذشته و اکنون و فردای من چه مظلوم و خاموش در گذر زمان پاره پاره شده ای
چه ظالمانه تکه تکه ات کرده اند و تو هنوز و هنوزها ایستاده ای
بر روی زانوانی که به خشم و نادانی جهل بر آن خنجر می زنند و شمشیر می کشند .
هر جا که باشم  . هرجا که بروم  . هرجا که خاک شوم و در خاکت درآمیزم . در بیکرانهای سرخ افق . یا بر بلند ترین ستیغ قله ها 
یا زیر سایه بیستون ِ  استوار
اگر بمانم . اگر بمیرم
اگر در مهمانی لاله های سرخ و آتشین باشم و یا در سوگخانه ی دشت لاله های واژگون
اگر چشم در چشم غزالهای تک شمار مست و تیزپایت نگاه کنم
اگر انگشت شمار پلنگانت را ببینم
اگر چشم به پرواز عقابهای تیز پروازت انداخته باشم
اگر از میان جنگل های سوخته بلوطت  بگذرم
اگر  با دیلمان و تالش  و مازندرانِ  به سوگ نشسته از کوتاهی این روزهای  خزر همدرد باشم
اگر بر قله های زاگرس و دماوند
یا قله ی آذر افشان سهند پا بگذارم
از شاهین دژ و چالدران خونین و اصلاندوز سرد و بلند تا داغی بندر چابهار
از فاروج و شیروان تا بوشهر
و
از مازندران تا هرمزگان بگذرم
اگر برخاک پاک توس و پاسارگاد سر و پیشانی بگذارم و کمر خم کنم   و بر جای پای مادها جان بدهم
اگر سفر خورشید را در باختر ببینم و بی درنگ  و خود را به خاور ؛ برای درود گفتن به خورشید فلق سرزمین آسان آور خورشید برسانم
همانجایی که بامدادش پیش از همه به خورشید سلام می کند و خورشید گیسوان زرینش را در پهنه اش شانه می زند .
اگر چشمه های سنگ های زرین و فیروزه ای و مسینت   نابود شود . اگر چاههای نفتت گُم شود .
اگر باشم یا نباشم . اگر چشم و دهان در این خاک ببندم و با آن یکی شوم
یا اگر چشم به راه گام بردارم ،  رو به جلو
تنها  و تنها
به امید بهاری دیگر خواهم بود
به امید اینکه آرشِ شیرزادی   بیاید و دوباره  با کمانش بر جبین آبی ات به افتخار تیری رها کند و تو دامن بگسترانی به فخر و به عشق
و من فریاد کنم .
خزر برگرد . خزر برگرد
و خزر موج در موج چین شکن کنان همچون ناز و کرشمه دخترکان کوزه بسر ، ناز و فخر بفروشد و دامن آبی اش را پشت بلندی های دماوند چین به چین و شکن به شکن بگستراند
خزر برگرد . خزر برگرد

و ...


کاریکاتور از سایت  parsix  (با سپاس)

 

کشور روزهای دشوار 
مردم دردمند 
مردم آگاه 
مردم سربلند 
برای کشوری سرفراز 

بی گمان ستون سقف تو از جان و استخوان ماست . 

چه زیبا بانو سیمین گفته بود 

غروب  است  و شهر   پر ازدهام  ، باران   می بارد . مردم  تند تند راه می روند و برخی هم می دَوَند . بعضی چتر دارند  و برخی مثل من سر در گریبان کرده اند . باران به شست تازد  و از تار و پود شال سفیدم رد می شود و شالم شروع به  چک چک  می کند قطره های باران از میان تار هایش راه می افتدو از پلکم روی گونه ام سُر می خورد . اشکِ باران جلو چشمانم را تار می کند تصویر آدمها را انگار پشت ذره بین می بینم .کله هایشان چقدر گنده تر از بدنشان شده ، چه خوب که این ریختی نیستیم . چشمانم  را با پشت دستم   پاک می کنم و دوباره همه ی سرها و بدن ها متناسب هم می شوند . سهراب هم گفته بود ها . " چشمها را باید شُست ، جور دیگر باید دید"
آرام با خودم زمزمه می کنم . به به چی میشه امشب بارون اگر بباره . این آهنگی بود که در تاکسی شنیدم و چون آقای راننده چند بار آن را Playback  کرد و از نو گذاشت ملکه ذهنم شد  طوریکه بجای شنیدن صدای شلوغی خیابان و شر شر باران توی ذهنم تکرار می شود . یه چتر خیس و  دریا کنار و ...    به چهار راه می رسم حالا چراغ سبز است . ماشینها تند و تند می روند و بی رحمانه سیلاب سیاه کف خیابان و دست پخت شهرداری را به اطراف و هیکل مردم پیاده می پاشند . خودم را عقب می کشم  تا بیشتر از این کثیف نشوم . بر می گردم در میان چراغهای رنگی و چشمک زن نئون مغازه ها ، تابلویی نظرم را جلب می کند " خانه ابری " و عکس یک فنجان که بخار از آن بالا می رود هم مرا به داخل این کافی شاپ خانه ابری دعوت می کند .
وارد که می شوم صورتم به ریسه هایی از جنس گونی و زنگونه هایی که از  آن آویزان است می خورد ، رشته ها را پس می زنم داخل می شوم  جیرینگ جیرینگ جیرینگ . دود تا کمر خانه ابری را فرا گرفته . هیچ کس دیگری را نگاه نمی کند . بیشتر میزها تک نفره و خالی  هستند ولی در میانشان چند صندلی دونفره هم خالی است  اما بیشتر صندلی های خوش منظره دو نفره پر شده از دختران و پسران جوان .  یک میز هم آنسوتر هست که  چند دختر جوان در حال پچ پچ هستند  و ریز ریز می خندند . یکی از آنها که صورتش سفید است قدری تپل به نظر می رسد  از خنده ریسه میرود و صورتش سرخ و بعد کبود می شود. دوستانش چهره اورا که می بینند غش میکنند به خنده منهم لبخند میزنم
 صدای موسیقی نه چندان بلندی می آید که باز می گوید . به به چی میشه امشت بارون اگر بباره ... می خواهم بهترین جا را برای خودم انتخاب کنم
چند میز و صندلی دو نفری و دو میز و صندلی یک نفره خالی مانده . بی درنگ خودم را روی صندلیِ    شماره 14 که تک نفره هست ،  می اندازم . صندلی چوبی قهو ه ای تیره نسبتا کوچک با نشیمنی گرد . مرا یاد کافه نادری تهران باتق صادق هدایت می اندازد .
میز هم جوبی است با یک رومیزی  آبی فیروزه ای گلدوزی شده  ، از تصویر گرافیکی یک فنجان قهوه ای  که بخار پیچ و تاب کنان  از آن بالا می آید  ،  رویش هم یک نایلون شفاف و ضخیم کشیده اند . جوری که تا کمر پایه های میز کشیده شده و مثل دامن کلوش دختر بچه تا نزدیک مچ پا چین بیاندازد.  
یک ظرف سفالی طرح کهنه کرم قهوه ای وسط میز گذاشته اند گمان کنم طرح پیه سوزهای قدیمی باشد برایم آشناست (آهان شبیه همانهاییست  که عکسشان را در کتاب آشنایی با سفالینه های سیلک دیده بودم )
یک زیر سیگاری  زرد  رنگ سفالی به شکل دو دست کاسه شده که انگشتان قرینه به هم چسبیده اند با لعالی درخشان روی رومیزی خود نمایی می کند . من هر وقت که بخواهم از آبخوری های عمومی آب بخورم و لیوان نداشته باشم دستم را اینطوری می گیرم و حالا این دست بیچاره زیر سیگاری شده ؛ چه بد .  یک لیوان قهو ه ای سوخته که تصویر سر در خانه ابری روی آن حک شده و یک دسته دستمال کاغذی تا ودر دل لیوان جا داده شده  هم روی میز گذاشته اند .
کمی آنسو تر روی دیوار مشرف به پیشخوان سرو قهوه  ، انبوهی از صورتکهای نماد تئاتر که نشان از اشک و لبخند است با رنگهای قرمز درخشان آبی اکلیلی - طلایی - نقره ای و مشکی کوبیده شده و در پایین هم یک کوزه  سفالین سبز رنگ نیم شکسته  به دیوار نصب شده ومقداری سکه تقلبی و رشته مروارید از آن بیرون ریخته , و همه اینها روی دیوار فیروزه ای رنگ چه ماهرانه کارگذاشته و چه زیبا خود نمایی می کنند .  
سقف فیروزه ای  این آسمان ابری کوتاه است و چیزی که بیشتر از همه نظرم را جلب می کند فنجان ها و قهوه جوشهایی است که با رشته های گونی و کنف از سقف آویزان شده . کجای این خانه ابریست ؟ نمی دانم شاید دود مصنوعی و سیگاری که دائم در فضای این کافی شاپ وجود دارد اسمش را خانه ابری کرده ؟
کمی آن سو تر دختر و پسری  روی میزی  نشسته اند و با هم پچ پچ می کنند . دختر شال زردی بر سر دارد با مانتویی شیری رنگ و درحالیکه طره ی مجعدی از گیسوانش را به کنار می زند . چشم در چشم پسر می دوزد و لبخند سردی تحویلش می دهد . پسر اخم می کند . معلوم می شود اوضاع این رابطه هیچ خوب نیست .  ناگهان باهم از جا بلند می شوند . دختر شالش را دور گردنش خوب می پیچاند ، از خانه ابری بیرون می رود و زنگوله های آویزان زار می زنند جیرینگ جیرینگ  و پسر آرام دست در چیب شلوار جین تَنگی که از روی ران پاره و پوسیده به نظر می رسد ، فرو می کند و درحالیکه کاغذ فاکتور در دست دارد  به طرف صندوق می رود . بر می گردم رد دختر را پیدا کنم اما  گویی خودش را زیر باران گم کرده هیچ اثری از او نیست  و پسر سلانه سلانه با در آوردن صدای زار زنگوله از در خارج می شود .
حالا از پخش کافی شاپ این آهنگ شنیده می شود :  ساز زمانه کوک ِ کوک ، پا به پای من بیا-  دست به دست من بخون  / چه روزگار سرخوشی پشت به پشت من بده
کمی آنسو تر زن و مردی مسن روبه روی هم نشسته اند . مرد کت شلوار سورمه ای به تن دارد و زن مانتو فاخر ارغوانی پوشیده با کفشهای چرم مشکی نسبتا بلند ؛ طره ای هم از گیسوی طلایی رنگ  زن پیداست و مرد در حالیکه سعی می کند دست پاچگی اش را مخفی کند فنجان قهوه را به دهان می برد و می نوشد .
دختری باریک و بالابلند با تونیکی مشکی و پیش بندی قرمز فنجان مرا می آورد . بوی قهوه مستم می کند . فنجان را نزدیک صورتم و بینی ام می گیرم بویش را تا مغزم می بلعم بوی خوش همراه با گرمای مطلوب . چه خوب که اینجا هیچ کس دیگران  را نگاه نمی کند و همه سرشان به کار خودشان گرم شده  . اما  تنها من هستم که میخ می شوم روی حرکات مردم . از خودم خجالت می کشم . سرم را پایین می اندازم  و نگاهم را به موزائیک های کف خانه ابری می اندازم . موزائیکها درست شبیه موزائیک آشپزخانه مادربزرگ است . موازئیک های قدیمی و پارافین زده و براق ِ سایه روشن زرد کمرنگ و خاکستری . یادم آمد که مادر بزرگ سالها پیش وقتی که هنوز آسمانی نشده بود نصیحتمان می کرد که :" مواظب چشمانمان باشیم فضولی نکنند" خجالت می کشم از فضولی چشمانم به زندگی مردم   بوی خوش قهوه مستم می کند و فنجان را به جلو دهانم می برم و بی درنگ  و یک باره سر می کشم تمام آنچه را که در فنجان است تلخ تلخ ، شیرین شیرین  .   پولش را روی میز کنار فاکتور می گذارم و بلند می شوم . جیر جیرِ صدای کفشم توجه مردی را که تازه پشت یکی از صندلی های تکی نشسته به گامهای سنگینم جلب می شود و گامهایم را می پاید . برای آخرین بار دیوار فیروزه ای رنگ را نگاه می کنم  صورتکها لبخند می زنند و برخی گویی  اشک می ریزند و من از  میان دودی که سقف کافی شاپ معلق و بلا تکلیف مانده  رد می شوم . زنگوله ها جیرینگ جیرینگ آواز خدا حافظی می خوانند . هنوز سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کنم و  از خانه ابری  بیرون  می آیم
باران مستقیم به صورتم می تازد و همه صورتم پر می شود از اشکِ ابرهای آسمان . شهر شلوغ است و مردم در حال  دویدن و برخی زیر سایه بان مغازه پناه گرفته اند . بر می گردم تابلو نئون فنجان خانه ابری هنوز بخارش را در هوا رها کرده است .   تند تند برای جلب مشتری خاموش و روشن می شود .
تقدیم به سخن سرا  




من و دریا 
من و برکه 
من و جویبار 
من و رودخانه های آرام و دلنواز 
من مست می شوم از بی هیاهویی آب 
آنجا 
آنجا که آسمان شب هایش پر باشد از مهتاب 
مهتاب در دل آب 

در عین بودن , در عین غرق شدن در هم , یا اگر بی پروایی نباشد از آب ِ رو ، هم آغوشی آب و مهتاب 
مثل ماه و دریا 
مثل ماه و برکه 
مثل ماه و حوضهای کوچک خانه های پایین شهر 
خانه هایی که هنوز غولهای بلند و بالا بر سر حیاطشان هوار نشده است 
حوض هایی که آوار نشده اند و پر است از مهتاب و آب 
این دو هرگز به هم نمی رسند ؛ آب و مهتاب را می گویم 
اما همیشه و هر شب در آغوش همند 
برای تکمیل کردن زیبایی یکدیگر 
آنقدر زیبا که با هم یکی می شوند 
ماه که در آب می نشیند ، چه در برکه باشد و چه در دریا 


چه در رودخانه و چه در حوض کوچه خانه ی همسایه 

باد هوایی می شود 
حسودی می کند ، می خواهد ما بین آنها را بهم بزند ، هو هو می کند ، زوزه می کشد 
دل برکه و دریا و حوض و رود و حتی کاسه آب خنک نشسته بر بام هم که قرص ماه در آن نشسته را پر آشوب می کند 
آب موج می زند ، هر کس به اندازه توان خودش ، 
باد دوباره و دوباره حسادت می کند و آرام می گیرد . 

عطر پونه های کنار برکه و رودخانه های دور دست در هوا پخش می شود 
ماه دیگر در آغوش آب نمی رقصد و آرام می گیرد 
ماه که آرام می گیرد برکه و دریا و رودخانه و حوض و جویبار و حتی آب درون کاسه ی روی بام هم ، دلش می لرزد 


هر چند ساکت اما  می لرزد 
حلقه حلقه حلقه 
موج موج موج 
و ماه هم در آب می شکند ، گم می شود و از نو سرک می کشد ، هزار تکه می شود و هزار ماه 
پاره پاره پاره 
تکه تکه تکه 
و از لرزیدن ذره ای دل آب در هم می شکند . آب که آرام شد ، مهتاب هم تاب می آورد و آرام می شود 
باید حکایت ما آدمها هم همین باشد 
حکایت آب و مهتاب 
آن همه دوری و دست نیافتن ها و آن همه نزدیکی و یکی شدن ها 
آنقدر نزدیک ... که ... به گمان ... ماه ... خانه ای دارد همیشگی و مهربان ، در عمق جان آب 
آنقدر دور ... که ... مثل شب و روز ... هرگز بهم نمی رسند 
دنیای پیرامون ما پر است از خیال مهتاب و آب 
دنیای پیرامون ما پر است از حقیقت روز و شب 
شب و روزهای معصومانه ای که هرگز بهم نرسیده اند و چشم که باز کرده اند ، پاییز عمرشان هم گذشته 
وقتی مهتاب می رود ، آسمان کوتاه می شود روی سر آب ، سوزن سوزن سوزن باران می بارند بر جان آب 
نقطه نقطه نقطه و خط خطی اش می کند مثل مشقهای نا مرتب کلاس اولی ها 
به این امید که هرگز هیچ برکه ای - دریایی - رودی - چویباری - حوضی و حتی کاسه ای خالی از آب نباشد 

نکند ماه دوباره دلش بخواهد بیاید و به کویر دل خشک شده آب برسد 
اکنون ستاره ها در آن سوی مهتاب سو سو کنان در آئینه ی آب خود آرائی می کنند 

هوا دلش می خواهد گرگ و میش بماند این خاصیت عصرهای دلگیر پاییز است . هوا هنوز آنقدر سرد نیست که دلم بعد از این همه گرفتن هوای بین رفتن نکند . 
بی آنکه مکثی کنم جَلد و فِرز از خانه بیرون میروم ریشه آسمان هنوز آبی روشن است و خاورش به سیاهی میزند . خورشید خانوم هم بس که خمیازه کشیده ، صورتش به سرخی میزند و آسمان پیرامونش را ارغوانی کرده . 
بس کن حالا تبع شاعریت گل کرده . ول کن میخواستی بادی یه سرت بخورد . 

اینها را خودم به خودم تحویل میدهم . عادت دارم هروقت دلتنگ شدم . هر وقت  یاد نداشته ها افتادم ، برم به محله های قدیمی با کوچه های تنگ و خانه هایی که آنقدر کهنه شدند که وقتی از کنارشان رد میشوی گمان می کنی همین حالا هوار میشود روی سرت . اما من این کوچه ها را دوست دارم . و خانه های کوچک با درهای کهنه و باریک . بعضی ها هم درهای خانه را نیمه باز میگذارند و یک پرده چرک و کهنه برای دیده نشدن حیاط آویزان می کنند. خدا می داند این پرده چه رنگی بوده ؟ 
مگر تو مفتشی.  دلت گرفته بود . حالا هم آمدی در این خلوت عصر مهر
ماه قدم بزنی و بری.  خب برو . باز هم این خودم هستم که به خودم تذکر میدم . 
این کوچه را پیشتر ها نیامده بودم چه دالانی دارد . ببینی پشت این دیوارها و پنجره ها چه سرگذشتهایی و چه داستانهای تلخ و شیرینی بوده . سرم را بالا نگه میدارم تا پنجره ها و دیوارهایی که بعضی سیمانی و بعضی هنوز حتی خشتی اند را بهتر نگاه کنم . کوچه باریک و باریکتر میشود و دیوارها کهنه و به ویرانی و فرو ریختن نزدیکتر 
یک دفعه به خودم می آیم. هوا تاریک شده  و روشنایی های کوچه خیلی نامنظم مثل صف کلاس اولی ها درهم و آشفته 
 چند ستون درمیان روشن شده ، این کوچه باریک چقدر برایم غریبه است . نمی دانم از کدام پس کوچه آمده بودم اینجا آنقدر تاریک هست که هیچ نشانی را اگر هم در یادم مانده باشد ، نتوانم پیدا کنم .

هیچ عیبی ندارد کمی جلو تر می روم اگر نشد برمیگردم. 
در همین فکر ها هستم که صدای پایی آ رام آرام و گویی محتاط به من نزدیک می شود . 
صدای پایش توی این پس کوچه ها که از همه جور مصالح  مثل تکه های موزاییک شکسته و آسفالت کهنه و خاک پوشیده شده ، اذیتم میکند . صدای پا دارد به من نزدیکتر میشود . سسسس لَخخخخ  --- سسسس لَخخخخ --- سسسس لَخخخخ
ترس همه وجودم را گرفته . ای بترکی دل ، چه بی وقت گرفتی . ببین مرا چطور به این محله ها می کشانی؟  اَه
قدمهایم را تند تر می کنم . نمی دانم از کجا به کجا باید بروم . کاش این کوچه های لعنتی و باریک بهم گره خورده مرا در خود ببلعند . وحشت همه ی جان و جهنم  را فرا گرفته شال سفیدم باز و بسته میکنم شاید بتوانم نفس بکشم آخرش این شال کفنم میشود . صدای پا که نزدیکتر میشود . نفسم هم راهش را گم میکند . قلبم می کوبد و من نفرین میکنم دلم را  و خودم را شکاری ناتوان میبینم که در بند شکار چی غول پیکر وبی رحمی گرفتار شده . آبرویم هم خواهد رفت در این محله ها . نادان . ابله .اول کوچه که آن زرورقها و سُرنگها را دیدی و به روی خودت نیاوردی ... باید برمیگشتی ... این محله ها پراند از مواد فروش و معتادانی که سرخوش اند از نعشگی و دیوانه اند از خماری . تحویل بگیر .... 
حالا در این تاریکی شب و این کوچه وحشتناک و خدا میداند چه کسانی در این خانه ها زندگی می کنند . بد بخت فقط میتوانی خواهش کنی بدون آبرو ریزی سرت را ببرند . خاک بر سرت.  همیشه هم که بی پولی کیفت را که نگاه کند ، بدتر لجش میگیرد و زهر ش را میریزد . یک کم تندتر قدم بردار دست و پا چلفتی بی عرضه 
سسسس لَخخخخ --- سسسس لَخخخخ . اِ اِ اِ چرا با خودت دعوا می کنی یه فکری کن
ببین صدای پا نزدیک و نزدیکتر شده بد بخت . پا وردار 
نفسم بالا نمی آید دیگر صدای کوبیدن قلبم را هم نمی شوم.  گمان میکنم سیاوش وار در آتش می سوزم.  نه سیاوش کجا بود بیچاره . این آتش نادانیست . بازهم شاعر شدی . توی این هیر  و  ویررررری 
پا وَردار . پا وَردار.  به پیچ یک کوچه که می رسم ،‌ یک روشنایی عابر سوسو کنان نور کمی را می تاباند و من درحالیکه خیس عرق و غرق ترسم ،‌خودم را به روشنایی می رسانم صدای پا بیخ گوشم است و بخاطر زاویه تابش نور روشنایی عابر پیاده،  با وجود آنکه شکارچی من چند قدمی از من دور تر است ، سایه اش در جلوی پای من افتاده . سایه هیکل بسیار تنومند را به رخ من می کشاند ،  در حالیکه انگار یک کلاه خود بزرگ  بر سر دارد این دیگر چه صیغه ای است . سایه بسیار بالا بلند است و دشداشه برتن دارد . با مرگ تنها یک قدم فاصله دارم خدا کند آبرومندانه جان ببازم . سسسس لَخخخخخ‌ توی سرم طنین می اندازد و دیگر چیزی نمی بینم. دستی بزرگ باپوستی زبر و خشن سرم را محکم نگه داشته همین الان است که چاقویش را به گلویم بکشد و خون از گلویم فواره کند . بمیرم بهتر از بی آبروییست خودم را تسلیم مرگ میکنم . تمام و کمال. اما 
 چشم که باز میکنم . سرم روی زانوی بانویی مسن است که دارد شانه هایم را می فشارد فرشته نجات است . انگار . 
صورت مهربانش زیر نور روشنایی عابر پیاده مقل ماه لبخند میزند . با گوشه سربندش صورتم را که غرق خاک و عرق شده، پاک میکند  با لهجه ای نیمه کردی و فارسی می پرسد ، عزیزکم مهمان کدام خانه ای ؟ دستم را بلند میکند تا روی پاهایم بایستم . سبد خالی تخم مرغ هایش را دوباره وارونه روی سربندش می گذارد . دامن پیراهن محلی اش را که به خاطر من خاک آلوده شده را تکان می دهد دستم را میگیرد تا ارام ارام جان بگیرم . باورم نمیشود سایه ی این فرشته نجات همان شکارچی شوم بوده . چیزی به رویم نمی آورم.  

نرم،  نرمک برایم حرف می زند . کوچه پر شده از صدای مهربانی او ودیگر صدای پایش را نمی شنوم.