آدم برفی
برف سفید تا زیر زانوی کوچه ها باریده و رَدِ پای رهگذران به خوبی دیده و مسیرشان را نشان می دهد که از کجا آمده اند و
به کجا رفته اند.
آسمان می خواهد
غروب کند و خورشید در حالیکه آخرین پرتوهای ارغوانی اش را به زمین می پاشد ، ویرش
گرفته که برود و پشت لحاف ابرها بخوابد . گرگ شب می خواهد میش روز را شکار کند . این را
از سوسوی ستاره هایی که از لابلای سفر ابرها خودنمایی می کنند می بینم .
پشت پنجره هستم ، صورتم را به شیشه نزدیک و از عمق جان همه
نفسم را بیرون می دهم و ها می کنم تا بخش
بزرگی از شیشه مات شود ، از اینکه بخار
نفسم تصویر مبهمی از کوچه به من می نماید حس خوبی دارم . پشت این مات بودن ، نور چراغهای روشنایی خیابان
طور دیگری روی شیشه پخش شده و سفیدی کوچه
هم پشت این بخار طور دیگر .
باز هم ها می کنم و بازهم ... هاااااااا ....
بخار ِغلیظِ پشت شیشه را با دست کنار می زنم و صدای جیغ سُر
خوردن دستم روی شیشه فریاد کودک بی پناهی را می ماند که از چیزی ترسیده .
خیابان ها و کوچه ها ، رفته رفته خلوت و خلوت تر می شوند و
از این بالا انگار همه چیز تحت کنترل خودم است .
کمی آنسوتر از پیچ کوچه و در یک پیاده رو پهن و بر خیابان اصلی ، برفها جمع و تبدیل
به پیکر یک آدم برفی استوار و مغرور رو به خیابان شده اند .
آدم برفی مات مات میخکوب خیابان است و چشمهایش مستقیم و
بدون هیچ حرکتی خیابان را نگاه می کند حتی پلک هم نمی زند چون آدم برفی پلک ندارد .
یک کلاه سورمه ای خال دار روی سرش است و یک شال نارنجی دور گردنش پیچیده شده .
چشمهایش دو گردوی تا به تا هستند و دماغ گُنده اش یک هویج گاز گرفته . دهانش هم
لبخند یک طرفه ای را نشان می دهد که با دانه های سرخ انار ناشیانه چیده شده .
دکمه های جورا جور که از زیر شال شروع شده که از این بالا
مانند فندق های ریز درشتی هستند که تا پایین شکم آدم برفی صف کشیده اند و همچنین
دستهایی که به جان آدم برفی چسبیده و مثلا با دستکشهای تا به تا پوشیده شده اند .
خوب که نگاه می کنم اصلا خود دستهای این آدم برفی هم تا به تاست . انگار همه جان این آدم برفی با این شکم قلمبه اش هم تا به
تاست . چه حکمتی دارد ؟ نمی دانم ...
شاید بچه هایی که این پیکر را ساخته اند خودشان هم نمی
دانند که می خواهند بگویند دنیا پر است از نابرابری هایی کوچک و بزرگ ؟ نمی دانم
...
نگاهم را از آدم برفی بر می گردانم و خَم کوچه را می پایم .
دو تکه بخار ابر نفس با اختلافِ قد و قواره در آن گرگ و میش عصر خود نمایی می کند و کمی بعد آرام آرام پیکر مادر و کودکی ازکُنج کوچه
بیرون می آیند کمی به این سو و آن سو نگاه می کنند من بازهم با دست بقیه بخار شیشه
را که خیسِ خیس شده پاک می کنم و شیشه بازهم جیغ می کشد مادر و کودک یک راست خودشان را به آدم برفی رساندند . کودک
روی پاهایش پا بلندی می کند و شروع می کند به چیدن دکمه های آدم برفی و یکی یکی در دهانش می گذارد مادر هم پا بلندی می
کند و شال گردن را از دور گردن آدم برفی باز می کند و دور گردن کودک می اندازد ، {آغاز پایان بندی خوب ( خوش و خرم ) } بعد هم نوبت به
کلاه سورمه ای خال دار می رسد . کلاه را که از سر آدم برفی می دارد حسابی تکانش می
دهد و بر سر کودک می گذارد و لبه اش را تا گوشهایش پایین می آورد . کودک همچنان در
حال چیدن دکمه های لباس آدم برفی است .
مادر دماغ آدم برفی را هم می چیند و آن را به
دهانش نزدیک می کند و انگار پشیمان شده آن را در جیب کت کودک که بر تنش زار می زند
می گذارد . کودک یک دستکش آدم برفی را در هوا می چرخاند و مادر دستکش دیگرش را از
دستش بیرون می آورد و تکان می دهد و در دست کودک می گذارد . کودک دستش را بلند می
کند و تنها می تواند چند دانه از لبخند دانه اناری آدم برفی را بچیند.
آدم برفی اما همچنان خاموشو با
وقار آنها را می پاید و لبخند یک طرفه دانه اناری به آنها هدیه می دهد.
مادر خودش دست به کار می شود و تک تک دانه
های انار را می چیند و بر دهان کودک می گذارد . رَدِ سرخ رنگ دانه های انار به خوبی لبخند آدم برفی را نشان می دهد هر چند که انارها
چیده شده اند .
آدم برفی اما همچنان خاموش و با وقار آنها را
می پاید .
مادر دست را بیشتر دراز می کند و چشمهای
گردویی آدم برفی را هم می چیند و گردوهای چشم آدم برفی را در جیب دیگر کودک می گذارد
آدم برفی اما همچنان در حالیکه با کاسه
چشمهای خالی آنها را نگاه می کند خاموش بی حرکت و با وقار ایستاده .
کودک چیزهایی در دهان دارد و دستهایش را در
هوا می چرخاند انگشتان . کودک شادمان است و مادر نیز رضایت خاطر از این دور و پشت این پنجره در چهره آنها دیده می شود شادمانی حتی در جان دستکشهای
تا به تایی که از دستش بزرگتر است هم موج
می زند . دستکش ها به وجود آمده اند و
همراه با شادمانی کودک برای داشتن شال
زیبای نارنجی و کلاه گرم سورمه ای در هوا می رقصند .
مادر و کودک از همان راهی که آمده اند می
روند .
بخار شیشه تبدیل شده به قطرات اشکی که برای
معصومیت آدم برفی سُر می خورد و فرو می ریزد . اشک نفسم پایین می آید و همراه می
شود با فردای آدم برفی که آن هم تبدیل می شود به اشک و راه می گیرد و می رود .
آدم برفی اما همچنان باوقار و ستبر ایستاده و
در لبخند یک طرفه اش احساس رضایت و شادمانی به سرخی می زند .
{پایان بندی بد ( الف بدون
رسیدن به هدف ) } که صدای نعره مردانه ای
از جایی نه چندان دور به گوش می رسد که آی دزد ، آی دزد . برو گم شو آی زنیکه حتی به این شال کت و کهنه آدم برفی هم رحم نمی
کنی . زن و کودک میخ کوب شده اند و دو جوان به هروله خود را به آدم برفی و آنها می
رسانند زن چیزی می گوید اما نه من و نه آدم برفی چیزی نمی شنویم ... دستهایش را
روی هم می گذارد چادرش را باز و بسته می کند و دیگر صدایی از این دور شنیده نمی
شود اما یکی از آن دو جوان دست روی سینه
زن می گذارد و زن در حالیکه چادرش را روی صورتش می کشاند ، به عقب سکندری می خورد
و نقش زمین می شود . کودک هاج و واج
ایستاده جوانها عربده زنان هر یک لگدی به
پیکر زن می زنند و لبخند زنان ، تلو تلو
کنان دور می شوند .
مادر دست کودک را می گیرد و از روی برفهای گل
آلود بلند می شود چادرش را تکان می دهد و
باهم راه آمده ی پشت سر را به تندی برمی گردند . آدم برفی اما هنوز نگاهش آنها را
دنبال می کند و با لبخند یک طرفه و سرخ
دانه اناری اش به آنها مهربانی را هدیه می کند کودک سر بر می گرداند و برای بار
آخر دانه های انار لبخند آدم برفی را نگاه می کند.
آدم برفی اما
هنوز با چشمهای تا به تای گردویی اش آنها را
می پاید . صورتش برق می زند . انگار قطرات اشک از کنار دماغ نارنجی گاز گرفته اش
راه گرفته .
آدم برفی اما
یک دستش بدون دستکش مانده
و کودک در حالیکه چیزی در یک دست پنهان کرده
با دست دیگر پر گل آلود چادر مادر را می فشارد و دور می شوند .
{پایان بندی ( ب با تلخ کامی به هدف رسیدن)} کودک گردنش را قدری بالا می گیرد و مادر شال را
در هوا تکان می دهد تا تکه های برف پیکر آدم برفی را از شال جدا کند و شال را دور
گردن کودک ببندد .
آدم برفی اما ...
آرام و مهربان و از روی سخاوت می
گذارد که زن کلاهش را هم از سرش بردارد و پس از قدری تکان دادن روی سر کودک بگذارد
و لبه هایش را تا روی گوشهای پسرک پایین بکشد .
در همین حال کودک دکمه های لباس آدم برفی ، به
گمان من و از این بالا دانه فندق هستند را یکی یکی می چیند و به دهان می گذارد
آدم برفی اما همچنان لبخند یک طرفه ای به آنها
هدیه می کند و با چشمهای تا به تای گردویی اش آنها را می پاید .
مادر دستهایش را به هم می ساید و در حالیکه دستها
به هم چسبیده اند جلوی دهان می برد و با بخار دهان گرم می کند و پس از چند لحظه
دماغ گاز گرفته آدم برفی را از جا می کند و در دست کودک می گذارد و سپس نوبت به
دانه های انار لبخند آدم برفی می شود. دانه های انار که چیده می شود ، کودک آنها
می خورد ؛ مادر می خواهد چشمهای آدم برفی را هم از جا درآورد ، ناگهان یک سواری
سفید با سرعت باور نکردنی در حالیکه بوق ممتد نا خوشایندی می زند ، از مسیرش منحرف می شود و مادر تا می خواهد
برگردد ،کودک در هوا چرخ می خورد و چند متر آن سو تر پرتاب می شود .
صدای ضجه مادر در گرگ و میش هوا گسترده می شود .
صدایی که به زوزه گرگ گرسنه می ماند و مو بر جان آدم راست می کند . زوزه – ضجه -
زوزه
آدم برفی اما همچنان با وقار و ستبر ایستاده در
حالیکه رَدِ لبخند یک طرفه اش کمرنگ شده و کلاه از سر در آورده و دکمه های لباسش دریده
شده با چشمهای تا به تای گردویی اش آنها را می پاید .
مادر اما دیگر رمق ایستادن روی پاهایش را ندارد و
خودش را چهار دست و پا روی پیکر کودک می رساند .
مرد ریز نقشی تلو تلو کنان و بر سر زنان از خودرو بیرون می آید . کودک
تکانها ی شدید می خورد .
آدم برفی اما همچنان آنها را می پاید
زن چادرش را رها می کند و کودک را در آغوش می
گیرد .
رهگذرانی از دور و نزدیک می آیند . مادر را در
حالیکه کودک را در آغوش می فشارد سوار خودرو می کنند .
آدم برفی اما همچنان بی لبخند و بی دل
و دماغ آنها را می پاید .
بخار نفس هایم از پشت شیشه سُر می خورند و اشک
ریزان ، به درز پنجره فرو می روند و من نه می دانم سرنوشت آن کودک چه شد و نه می
دانم اشک نفسم کجا رفت
آدم برفی اما همچنان مات و مبهوت با نگاه تا به
تایش ، رفتن سواری سفید در حالیکه بوق ممتد می زند را بدرقه می کند .