ا سپاس از جناب آقا گل
داستان از جایی شروع شد که فردی بنام سوپی گرفتار فقر و سرما بود و برای خلاصی از این مشکل می خواست دست به دزدی بزند تا برای ماههای سرد پیش رو دست کم در زندان بتواند جایی گرم برای خواب و خوراکی برای خوردن داشته باشد که با توجه به بد شانسی هایی که پیش رویش اتفاق افتاد این آرزو محقق نشد و رفته رفته سر از یک کلیسا در آورد .
برای خواندان تا این بخش ار داستان را می توانید با مراجعه به
آدرس http://sokhansara.blog.ir/post/4 بخوانید .
و اما بنده برای ادامه این داستان دو انتخاب دارم : فونتهای آبی در دو داستان مشترک است و با فونت سبز موضوع داستان جدا می شود .
با اینکه همه وجودش یخ زده بود اما صورتش داشت آرام آرام گرم می شد . غم شیرینی روی دلش نشست وخاطرات کودکی اش را که سالهای دور گذشته در ده جا گذاشته بود به یادآورد. هرچند اکنون فقر و بی خانمانی قدرتمند تر از آن بود که مجال داشته باشد خاطرات کودکی اش را در ذهن تازه کند . قدم از قدم که بر می داشت خود را به کلیسا نزدیک و نزدیک تر می دید و بنا به عادت دیرین برای وارد شدن به کلیسا دستی بر سر خود کشید و با احترام تمام وارد کلیسا شد . دستش را روی دستگیره گذاشت و درب چوبی را به جلو هل داد و با چرخش در روی پاشنه صدایی ناله گونه از در بلند شد و این صدا آرام آرام تبدیل به تق تق شد . با این صداها سوپی به خود آمد و تصمیم گرفت فروتنانه تر عمل کند و مراقب رفتارش باشد . آرام آرام از میان نیمکتهای چوبی گذشت سرش را بلند کرد به سقف کلیسا خیره خیره نگاه کرد سقف بلند کلیسا تزیین شده بود با نقاشی های از طبقه های بهشت و فرشتگان و یک تصویر با ابهت از روح القدس با ریشهایی بلند و نگاهی مهربان و ردایی ارغوانی و کمر بندی زرین .
گردنش درد گرفت و نگاهش را به سوی محراب زیبای کلیسا انداخت
محراب هم بسیار زیبا و دارای فضایی مقدس بود که با نقاشی هایی دیگر از بهشت و مریم مهربان و مقدس که مسیح را در آغوش کشیده بود توجه سوپی را جلب کرده بود انگار او تصویر مریم مهربان و مسیح معصوم را حالیکه روی سرشان هاله های نور می درخشیدند را بیشتر دوست داشته است و در عین حال که مدهوش زیبایی محراب کلیسا بود متوجه گرمای مطلوب سالن کلیسا شد که به مراتب از بیرون گرمتر بود نیز شده بود . با صدایی نسبتاً بلند گفت بیخود نیست که به اینجا خانه خدا می گویند .
جلو تر رفت تا به سکوی محراب رسید زانو زد و همینکه می خواست دستهایش را در هم حلقه کند سایه ای از جلو چشمانش عبور کرد . با چشمانش سایه را دنبال کرد اما متوجه چیزی نشد و پس از چند لحظه صدای قدمهایی را شنید که به او نزدیک می شدند در دلش خوشحال شد به هر شکل از این وضعیت خلاص خواهد شد . به ظاهر بی اهمیت به قدمهایی که به او نزدیک می شد چشمانش را بست و با صدایی بلند شروع به دعا کرد
ای پدر ما که در آسمانی ...
صدای قدمها که نزدیک تر شد صدای نفس نفس هم به گوش رسید . سوپی همچنان چشمانش را بسته بود و از پدر آسمانی روزی اش را می خواست و او را برای بخشش گناهانش شکر می کرد .
تا این بخش در هر دو داستان مشترک است و در ادامه
2) ناگهان دستی پر قدرت و بزرگ از پشت
یقه کتش را کشید و او را از حال خوشش بیرون آورد . داشت خفه میشد و دستی که به اندازه پارو بزرگ بود و می خواست اورا مانند
برف روب از بام اصطبل پاک کند
و به زیر بیاندازد
فریادی به مراتب قوی تر از نیروی دستها , توی گوشش پچید . گوشش درد گرفته
بود انگار طبل بر گوشش نواخته بودند . آهای
مردک اینجا چه می کنی این وقت ؟ الان چه
موقع کلیسا آمدن و دعا خواندن است با این لباسهای کثیف . کلیسای مرا کثیف کردی با
کفشهای لعنتی ات .
سوپی که گمان می کرد با زندان فاصله ای ندارد روی برگرداند و کشیش درشت
هیکلی را دید در حالیکه پیراهنی بلند و
سیاه با یقه ای سفید بر تن داشت با چشمهای
گشاد و خشمگین صورت سوپی را نگاه می کرد و
با دستهای بزرگی و قوی اش یقه ی او را آنچنان پیچانده بود که مجال حرف زدن نداشت و
تنها راه کوچکی برای نفس کشیدن برایش مانده بود .
کشیش کشان کشان سوپی را از کلیسا بیرون کرد و قبل از اینکه کسی بتواند این
منظره را ببیند او را بیرون انداخت و لنگه در چوبی کلیسا بار دیگر ناله ای سر داد
و درب روی سوپی بسته شد .
سوپی سلانه سلانه به راه افتاد اما این بار ناامید تر و بی هدف تر تا اینکه
خود را نزدیک پل زیرگذری دید که در آنجا آدمهای زیادی نشسته یا خوابیده بودند و هریک پیکر نازک و
نزار خود را در میان تکه ای
روزنامه یا پارچه ای یا چیزی که خیلی
پیشتر ها شاید به آن پتو گفته بودند پیچانده بودند . دستی ضمخت اما مهربان سوپی را
به سوی خود خواند و گفت : هی بیا
اینجا برای همه به اندازه کافی جا هست قدری دوستانه تر کنار هم می خوابیم
چیزی پتو مانند که بوی گند می داد اما گرم بود رویشان کشیدند
چشمهای سوپی گرم خواب شد اما صدای
ماشینهایی که چند لحظه یک بار از روی
سرشان می گذشت خواب را بر او حرام می کرد . بغل دستی اش گویی در گرمترین اتاق خوابها و روی بهترین تختها
به خواب شیرین فرو رفته ... سوپی هم آرام آرام به صدای ماشینها عادت کرد
و به خواب رفت . دیگر سردش نبود .
خورشید هنوز بالا نیامده بود که کارتن خوابها همدیگر را بیدار کردند . سوپی
خواب بود و بغل دستی اش با دستهای چرک و سیاهش
روی پیشانی او دستی کشید و گفت : هی رفیق
پاشو ... اما سوپی انتخاب خود را کرده بود
و این بار خوابیدن را انتخاب کرده بود او خوابیده بود تا همیشه ....