داستانک - دستهایش
شنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۴۶ ق.ظ
دستهایش
چراغ هنوز قرمز است و من منتظرم تا سبز شود تا به آن سوی چهار راه برسم و نزدیک مخزن زباله شوم . چراغ سبز می شود و من می گذرم . نزدیکش می رسم
تا کمر خم شده و در مخزن فرو رفته . پاهایش در هوا معلق مانده و قدری این سو و آن سو می رود . هر قدر دقت می کردی نمی توانستی رنگ شلوارش را تشخیص بدهی و همچنین رنگ کفشهای کتانی اش که پاره پاره شده .
بخشی از ساق پایش هم که به سبب خم شدن روی مخزن و بالا کشیده شدن شلوار دیده میشد آنقدر چرک و کثیف بود که رنگش به همه چیز شباهت داشت بجز پوست انسان .
نزدیک شدم بوی ناخوشایند زباله زیر تابش و گرمای داغ خورشید چند برابر از معمول غیر قابل تحمل شده بود . اما باید برای انجام کاری که دارم نزدیک شوم .خجالت کشیدم پر شالم را روی بینی ام بکشم . نزدیکتر رفتم و آرام دستم را روی کمرش گذاشتم و گفتم پسر جان ...
پسر جا خورد ؛ قدری شوکه به نظر می رسید . نگاهم کرد با اخم پرسید. چه می خواهی ؟ چه شده ؟ از روی جبر لبخندی تقدیمش کردم چرا که بوی تعفن مخزن حالم را بهم می زد و نفسم را تنگ آورده بود . به صورتش خیره شدم و گفتم : سلام پسر جان
یک جفت چشم سبز براق در میان صورتی کثیف سر تا پایم را ورانداز کرد .در میان چهره و لباسهای بی اندازه کثیف با آن حال و روزش ؛ فقط چشمهایش بود که رنگ واقعی داشت و هنوز پاک پاک بود .
گویی بیشتر که نگاهم کرد و لبخندم را دید ؛ خیالش راحت تر شد و با یک جهش به طرفم برگشت . سرتاپایش را ور انداز کردم و چیزی جز معصومیت ندیدم . آرام گفت چه کار داری ؟ ماموری ؟
گفتم نه فقط خواستم بهت خسته نباشی بگم .
هاج و واج نگاهم کرد . گفت شما هم خسته نباشی . دستم را به طرف کیفم بردم و پرسیدم اسمت چیه پسر جان ؟ گفت : عباس
گفتم : خوبی عباس جان . بد نیستم - بازم پرسید ماموری خانوم ؟ مامور شهرداری ؟ یا همکار اون خانم صاحب کارخانه بازیافت ؟
نه پسرم - ساکت شد . از کیفم بطری کوچک آب معدنی و لقمه ای را که از قبل آماده کرده بودم بیرون آوردم و به سویش گرفتم .
بفرما عباس جان - با شک به دستم و بعد به صورتم نگاه کرد - گفتم کثیف نیست عباس جان بفرما - گفت خانم من خودم اصل میکروبم - خجالت کشیدم . لقمه را با یک دست گرفت و معطل آب شد دست دیگرش از گونی پلاستکی کثیف که گویی پیشتر ها رنگش آبی زنگالی بوده آزاد کرد . دستکش به دست داشت یک دستکش بزرگ مردانه برزنتی که انگشتانش از بزرگی آویزان بود . گفتم بهتره دستکشت رو در بیاری و با اون دستت که تمیزتره بخوری ؛ بطری آب رو هم بگیر این دستت
با چراغهای همواره سبز و درخشان چشمانش به چشمهای خسته ام نگاه کرد. خیره شد . نه . به چشمهایم میخ شد . قدری دلم لرزید . نگاهش در دیوار سرد نادانی این سفارش من میخ شد و فرو رفت و تیزی میخ به مغزم کوبیده شد . دستش را از دستکش بیرون کشید . دستهای کوچک کارگری اش تنها سه انگشت داشت .
خجالت کشیدم . از خودم . از سفارشم از دستهایی که مقدس ترین و پاک ترین دستها بودند و من ...
مات و مبهوت غرق در او شدم . لقمه را خورد و آب را نم نمک سر کشید . آرام و با وقار نه با ولع بطری و کیسه لقمه را هم در گونی اش انداخت
گفتم همیشه این حوالی هستی ؟ گفت همیشه و همین ساعتها - روزی دوبار - این مخزن و چند تای دیگر مال خودم است اگر سر وقت برسم .
و دوباره پیکر نازکش را تا کمر در مخزن خم کرد تا در میان زباله های متعفن روزی اش را پیدا کند .
از چراغ سبز چهار راه می گذرم. در حالیکه زندگی مان پر است از خطوط بی مفهوم و چراغهای قرمز . یک جفت چراغ سبز چشمان پسرک راه رسیدن به جاده درست دیدن زندگی را پیش چشمم گشوده
از چهار راه که رد می شوم تصویر آن دستکش و جای خالی انگشتانی که در دست پسر خود نمایی می کند وذهنم را به خود مشغول . نمی دانم پسرک انگشتهایش را در میان کدام مخزن بخیل زباله گم کرده و یا کجای این آبادی متعفن به اجبار جا گذاشته .
پنجم خرداد 1397 ساعت 9:48 صبح شنبه
- ۹۷/۰۳/۰۵