ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

مشخصات بلاگ

ققنوس پرنده ای است که هزار سال یک بار می رود روی کوه قاف با منقارش نوای مرگ می نوازد و سپس آتش گرفته و از خاکسترش دوباره و دوباره ققنوس تنهایی دیگر بر می خیزد ...

داستان نخست انتخاب سوپی اثر اُ هنری

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۴ ب.ظ

ا سپاس از جناب آقا گل 

داستان از جایی شروع شد که فردی بنام سوپی گرفتار فقر و سرما بود و برای خلاصی از این مشکل می خواست دست به دزدی بزند تا برای ماههای سرد پیش رو دست کم در زندان بتواند جایی گرم برای خواب و خوراکی برای خوردن داشته باشد که با توجه به بد شانسی هایی که پیش رویش اتفاق افتاد این آرزو محقق نشد و رفته رفته سر از یک کلیسا در آورد . 

برای خواندان تا این بخش ار داستان را می توانید با مراجعه به  

آدرس http://sokhansara.blog.ir/post/4 بخوانید . 

 و اما بنده برای ادامه این داستان دو انتخاب دارم : فونتهای آبی در دو داستان مشترک است و با فونت سبز موضوع داستان جدا می شود .

  با اینکه  همه وجودش یخ زده بود اما صورتش داشت  آرام آرام گرم می شد . غم شیرینی روی دلش نشست وخاطرات کودکی اش را که سالهای دور گذشته در ده جا گذاشته بود به یادآورد. هرچند  اکنون فقر و بی خانمانی قدرتمند تر از آن بود که مجال داشته باشد  خاطرات کودکی اش را در ذهن تازه کند . قدم از قدم که بر می داشت خود را به کلیسا نزدیک و نزدیک تر می دید و بنا به عادت دیرین برای وارد شدن به کلیسا دستی بر سر خود کشید و با احترام تمام وارد کلیسا شد .  دستش را روی دستگیره گذاشت و درب چوبی را به جلو هل داد و با چرخش در روی پاشنه صدایی ناله گونه از در بلند شد و این صدا آرام آرام تبدیل به تق تق شد . با این صداها سوپی به خود آمد و تصمیم گرفت فروتنانه تر عمل کند و مراقب رفتارش باشد . آرام آرام از میان نیمکتهای چوبی گذشت  سرش را بلند کرد به سقف کلیسا خیره خیره نگاه کرد سقف بلند کلیسا تزیین شده بود با نقاشی های از طبقه های بهشت و فرشتگان و یک تصویر با ابهت از روح القدس با ریشهایی بلند و نگاهی مهربان و ردایی ارغوانی و کمر بندی زرین .

گردنش درد گرفت  و نگاهش را به سوی  محراب  زیبای کلیسا انداخت

محراب هم بسیار زیبا  و دارای فضایی مقدس  بود که  با نقاشی هایی دیگر از بهشت و مریم مهربان و مقدس که مسیح را در آغوش کشیده بود  توجه  سوپی را  جلب کرده بود انگار  او تصویر مریم مهربان  و مسیح معصوم را  حالیکه روی سرشان هاله های نور می درخشیدند را بیشتر دوست داشته است و  در عین حال که مدهوش زیبایی محراب کلیسا   بود متوجه گرمای مطلوب سالن کلیسا شد که به مراتب از بیرون گرمتر بود نیز شده بود  . با صدایی نسبتاً بلند گفت بیخود نیست که به اینجا خانه خدا می گویند . 

جلو تر رفت تا به سکوی محراب رسید زانو زد و همینکه می خواست دستهایش را در هم حلقه کند سایه ای از جلو چشمانش عبور کرد . با چشمانش سایه را دنبال کرد اما متوجه چیزی نشد و پس از چند لحظه صدای قدمهایی را شنید که به او نزدیک می شدند در دلش خوشحال شد به هر شکل از این وضعیت خلاص خواهد شد   . به ظاهر  بی اهمیت به قدمهایی که به او نزدیک می شد  چشمانش را بست و با صدایی بلند شروع به دعا کرد

ای پدر ما که در آسمانی ...

صدای قدمها که نزدیک تر شد صدای نفس نفس هم به گوش رسید . سوپی همچنان چشمانش را بسته بود و از پدر آسمانی روزی اش را می خواست و او را برای بخشش گناهانش شکر می کرد .

تا این بخش در هر دو داستان مشترک است و در ادامه 

2ناگهان دستی پر قدرت و بزرگ  از پشت یقه کتش را کشید و او را از حال خوشش بیرون آورد .  داشت خفه میشد و دستی که  به اندازه پارو بزرگ بود و می خواست اورا مانند برف روب از  بام اصطبل   پاک کند و به زیر بیاندازد

فریادی به مراتب قوی تر از نیروی دستها , توی گوشش پچید . گوشش درد گرفته بود انگار طبل بر گوشش نواخته بودند .  آهای مردک اینجا چه می کنی این وقت ؟  الان چه موقع کلیسا آمدن و دعا خواندن است با این لباسهای کثیف . کلیسای مرا کثیف کردی با کفشهای لعنتی ات .

سوپی که گمان می کرد با زندان فاصله ای ندارد روی برگرداند و کشیش درشت هیکلی را دید در حالیکه  پیراهنی بلند و سیاه با یقه ای سفید بر تن داشت  با چشمهای گشاد و خشمگین صورت سوپی  را نگاه می کرد و با دستهای بزرگی و قوی اش  یقه ی او  را آنچنان پیچانده بود که مجال حرف زدن نداشت و تنها راه کوچکی برای نفس کشیدن برایش مانده بود .

کشیش کشان کشان سوپی را از کلیسا بیرون کرد و قبل از اینکه کسی بتواند این منظره را ببیند او را بیرون انداخت و لنگه در چوبی کلیسا بار دیگر ناله ای سر داد و درب  روی سوپی بسته شد .

سوپی سلانه سلانه به راه افتاد اما این بار ناامید تر و بی هدف تر تا اینکه خود را نزدیک پل زیرگذری دید که در آنجا آدمهای زیادی  نشسته یا خوابیده بودند و هریک  پیکر نازک و  نزار خود را  در میان تکه ای روزنامه یا پارچه ای  یا چیزی که خیلی پیشتر ها شاید به آن پتو گفته بودند پیچانده بودند . دستی ضمخت اما مهربان سوپی را به سوی خود خواند و گفت  : هی  بیا

اینجا برای همه به اندازه کافی جا هست قدری دوستانه تر کنار هم می خوابیم چیزی پتو مانند که بوی گند می داد اما گرم بود رویشان کشیدند

چشمهای سوپی  گرم خواب شد اما صدای ماشینهایی که چند لحظه یک بار  از روی سرشان می گذشت خواب را بر او حرام می کرد . بغل دستی اش  گویی در گرمترین اتاق خوابها و روی بهترین تختها به خواب شیرین فرو رفته   ... سوپی هم آرام آرام به صدای ماشینها عادت کرد و به خواب رفت . دیگر سردش نبود .   

خورشید هنوز بالا نیامده بود که کارتن خوابها همدیگر را بیدار کردند . سوپی   خواب بود و بغل دستی اش با دستهای چرک و سیاهش روی پیشانی او دستی  کشید و گفت : هی رفیق پاشو  ... اما سوپی انتخاب خود را کرده بود و این بار خوابیدن را انتخاب کرده بود او  خوابیده بود تا همیشه .... 

  • رضو ی

نظرات  (۴)

سلام با جزییات خوبی نوشتین وتصویر سازی نوشته تون به هماه شدن خواننده با شما کمک میکنه
فقط نوشته شماکمی ویرایش لازم داره
و اینکه تکرار کلمه دارین مثل آرام آرام خیره خیره و ... که این توی یه پاراگراف وقتی زیاد بشه به چشم میاد
دوم اینکه غلط املایی دارین و ناخودآگاه سطح کار شما رو توی ذهن خواننده پایین میاره مثل: زمخت، بغل
توصیف هاتون خوب و جدیدن
بهتره یه بار بلند بلند نوشته تون رو برای خودتون بخونید و ببنید بنظرتون جایی هست که بشه بهتر نوشته بشه؟ جایی هست که لازمه تغییر کنه یا حذف بشه؟
یا جایی از نوشته از ریتم میفته یا سریع رد میشه؟
گاهی کم و اضافه کردن یکی دو تا جمله نوشته رو خیلی شسته رفته تر میکنه

* در کل نوشته قابل قبولی بود موفق باشین:-)
  • آشنای غریب
  • سلام
    کلیت داستان خوب بود تقریبا زبان نویسنده رو حفظ کرده بودین
    پایان تلخ خوبی هم داشت
    فقط نوشته رو اگه یه بار بخونین متوجه میشین که دوبار نوشتین یعنی داستان تموم شد ولی از اول کپی شده انگار من اول گیج شدم بعد فهمیدم انگار قبلا یه جای دیگری نوشتین و موقع کپی کردن دوبار کپی شده و در نگاه اول داستان طولانی به نظر میرسه و کسانی مثل من کم حوصله هستن میگن باشه بعدا میخونم

    البته من صاحب نظر نیستم ها و فقط به عنوان خواننده نظر دادم و ممکنه کلا اشتباه گفته باشم

    اگه زحمتی نیست نوشته منم بخونید و نظری بدین ممنون میشم:)
    آخی ...
    متنتون دوبار کپی شده
    یه پایات تلخ خوب! نمی‌دونم برای کسی که سال‌ها به نظر آواره می‌اومده مرگ آیا می‌تونه یک پایان تلخ باشه؟ 
    جزئیات خوبی ارائه شده بود. داستان شکل و سمت و سوی خودش رو حفظ کرده بود و به سمت پایان حرکت کرده بود. 
    فقط فکر کنم حواستون نبوده متنا رو اشتباه کپی کردید. دوبار متن خودتون کپی شده. 

    پاسخ:
    درود بر جناب آقا گل
    سپاس از حضورتون و نقدهای سازنده تان
    شوربختانه هنگام کپی کردن از ورود به مشکل برخوردم و چند روز هم
    مجال دسترسی به اینترنت رو نداشتم
    به همین روی این داستان به این شکل بسیار ناخوشایند
    چند روز روی وبلاگ من ماند تا درس بگیرم با عجله هیچ کاری نکنم
    به هر روی بسیار سپاسگزارم از لطف همواره شما

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی