داستان دو برادر
این داستان از مادر بزرگ عزیزم است که سالها ست پرواز کرده و آسمانی شده روح همه مادربزرگها و پدر بزرگها شاد و یادشان جاوید و گرامی
در روزگاران بسیار دور دو برادر زندگی می کردند که مغازه هایشان نزدیک هم بود .
برادر بزرگتر هر روز صبح زود از خانه بیرون می رفت و مغازه را آب و جارو می کرد و به یقین اولین مشتری ها را داشت و زودتر از برادر کوچکتر دشت می کرد و در آمد بهتری داشت اما همیشه لباسهای آشفته و کهنه برتن داشت .
برادر کوچکتر اما با داشتن شاگرد همواره دیرتر می رسید. با وجود این سرحال تر و بسیارتمیز و مرتب بود بود و چون قدری دیر به دکان خود می رسید برخی روزها تعدادی از مشتری هایش را از دست می داد . به همین روی از این شرایط به تنگ آمد و راز زودتر به مغازه رسیدن را از برادر پرسید ؟
برادر بزرگتر با چهره ای حق به جانب گفت : عزیز جان من , دلیل زودتر آمدن من به دکان این است که من دو زن دارم و صبح ها تا یکی از زنهایم صبحانه درست کند , آن دیگری رخت و لباسم را می آورد و کفشهایم را جفت می کند و منم به موقع به مغازه می آیم . اگر می خواهی مثل من در آمد بیشتر داشته باشی بگو تا یکی از خواهر زنهای خودم را به عقدت در آورم .
برادر کوچکتر به خانه رفت و شرح ماجرا را به زن گفت : زن گفت دلیل زودتر آمدنش داشتن دو زن هست . اما ...
برادر کوچکتر که دید همسرش با این اما گفتن می خواهد جلو کارش را بگیرد و حس حسادتش گل کرده اجازه نداد زن ادامه دهد . تصمیم خود را گرفت به نزد برادر رفت و خلاصه برادر بزرگتر به قولی که داده بود عمل کرد و خواهر همسر دوم خود را به عقد برادر کوچکتر در آورد .
هنوز دو سه روزی از ازدواجشان نگذشته بود ,که صبح یکی از روزها برادر بزرگتر وقتی به دکان آمد دید برادر کوچکتر نه تنها مغازه خود را آب و جارو کرده بلکه جلو مغازه برادر را هم تمیز کرده .
نزدیکش شد و در گوشش زمزمه کرد که :
تو را از چه ساعتی
از خانه بیرون کردند ؟ برادر کوچکتر در حالیکه لباسهای ژولیده و نامرتب بر تن داشت
, گفت من از دیشب بیرون بودم. یکی کفشهایم را پرت کرد و دیگری لباسهایم را از
پنجره توی خاکروبه های کوچه انداخت . حالا
می فهمم فایده داشتن دو زن چیست ؟
- ۹۷/۰۳/۲۳