ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

مشخصات بلاگ

ققنوس پرنده ای است که هزار سال یک بار می رود روی کوه قاف با منقارش نوای مرگ می نوازد و سپس آتش گرفته و از خاکسترش دوباره و دوباره ققنوس تنهایی دیگر بر می خیزد ...

داستان دو برادر

چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۵۵ ب.ظ


این داستان از مادر بزرگ عزیزم است که سالها ست پرواز کرده  و آسمانی شده روح همه مادربزرگها و پدر بزرگها شاد و یادشان جاوید و گرامی

در روزگاران بسیار دور  دو برادر زندگی می کردند که   مغازه هایشان نزدیک هم بود .

برادر بزرگتر هر روز صبح زود از خانه بیرون می رفت و مغازه را آب و جارو می کرد و به یقین اولین مشتری ها را داشت و زودتر از برادر کوچکتر دشت می کرد و در آمد بهتری داشت اما همیشه لباسهای آشفته و کهنه برتن داشت  .

برادر کوچکتر اما با داشتن شاگرد همواره دیرتر می رسید. با وجود این سرحال تر و بسیارتمیز و مرتب بود بود و چون  قدری دیر به دکان خود می رسید برخی روزها  تعدادی از مشتری هایش را از دست می داد . به همین روی از این شرایط به تنگ آمد و راز زودتر به مغازه رسیدن را از برادر پرسید ؟

برادر بزرگتر با چهره ای حق به جانب گفت : عزیز جان من , دلیل زودتر آمدن من به دکان این است که من دو زن دارم و صبح ها تا یکی از زنهایم صبحانه درست کند , آن دیگری رخت و لباسم را می آورد و کفشهایم را جفت می کند و منم به موقع به مغازه می آیم . اگر می خواهی مثل من در آمد بیشتر داشته باشی بگو  تا یکی از خواهر زنهای خودم را به عقدت در آورم .

برادر کوچکتر به خانه رفت و شرح ماجرا را به زن گفت : زن گفت دلیل زودتر آمدنش داشتن دو زن هست .  اما ...

برادر کوچکتر که دید همسرش با این اما گفتن می خواهد جلو کارش را بگیرد و حس حسادتش گل کرده اجازه نداد زن ادامه دهد . تصمیم خود را گرفت به نزد برادر رفت و خلاصه برادر بزرگتر به قولی که داده بود عمل کرد و خواهر همسر دوم خود را به عقد برادر کوچکتر در آورد .

هنوز دو سه روزی از ازدواجشان نگذشته بود ,که صبح یکی از روزها برادر بزرگتر وقتی به دکان آمد دید برادر کوچکتر نه تنها مغازه خود را آب و جارو کرده بلکه جلو مغازه برادر را هم تمیز کرده .

نزدیکش شد و در گوشش زمزمه کرد که :

تو را از چه ساعتی از خانه بیرون کردند ؟ برادر کوچکتر در حالیکه لباسهای ژولیده و نامرتب بر تن داشت , گفت من از دیشب بیرون بودم. یکی کفشهایم را پرت کرد و دیگری لباسهایم را از پنجره توی خاکروبه های کوچه انداخت  . حالا می فهمم فایده داشتن دو زن چیست ؟




  • رضو ی

نظرات  (۲)

خیلی جالب بود. اما فکر کنم این حکایت بود و نه قصه. در اصل بسیاری از فاکتورهایی را که در سخن سرا تحت عنوان ویژگی های قصه آمده بود نداشت.
پاسخ:
درود بر شما و سپاس . حق با شماست (آنهم ضد در صد) من خیلی دلم خواست که به روایت مادربزرگ مرحومم بارها شنیده بودم وفا دار باشم . پیروز و بهروز باشید (آمین)
:)) باید میذاشت زنش اما رو بگه :دی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی