ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

مشخصات بلاگ

ققنوس پرنده ای است که هزار سال یک بار می رود روی کوه قاف با منقارش نوای مرگ می نوازد و سپس آتش گرفته و از خاکسترش دوباره و دوباره ققنوس تنهایی دیگر بر می خیزد ...

خانه ابری

شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۳۷ ق.ظ

غروب  است  و شهر   پر ازدهام  ، باران   می بارد . مردم  تند تند راه می روند و برخی هم می دَوَند . بعضی چتر دارند  و برخی مثل من سر در گریبان کرده اند . باران به شست تازد  و از تار و پود شال سفیدم رد می شود و شالم شروع به  چک چک  می کند قطره های باران از میان تار هایش راه می افتدو از پلکم روی گونه ام سُر می خورد . اشکِ باران جلو چشمانم را تار می کند تصویر آدمها را انگار پشت ذره بین می بینم .کله هایشان چقدر گنده تر از بدنشان شده ، چه خوب که این ریختی نیستیم . چشمانم  را با پشت دستم   پاک می کنم و دوباره همه ی سرها و بدن ها متناسب هم می شوند . سهراب هم گفته بود ها . " چشمها را باید شُست ، جور دیگر باید دید"
آرام با خودم زمزمه می کنم . به به چی میشه امشب بارون اگر بباره . این آهنگی بود که در تاکسی شنیدم و چون آقای راننده چند بار آن را Playback  کرد و از نو گذاشت ملکه ذهنم شد  طوریکه بجای شنیدن صدای شلوغی خیابان و شر شر باران توی ذهنم تکرار می شود . یه چتر خیس و  دریا کنار و ...    به چهار راه می رسم حالا چراغ سبز است . ماشینها تند و تند می روند و بی رحمانه سیلاب سیاه کف خیابان و دست پخت شهرداری را به اطراف و هیکل مردم پیاده می پاشند . خودم را عقب می کشم  تا بیشتر از این کثیف نشوم . بر می گردم در میان چراغهای رنگی و چشمک زن نئون مغازه ها ، تابلویی نظرم را جلب می کند " خانه ابری " و عکس یک فنجان که بخار از آن بالا می رود هم مرا به داخل این کافی شاپ خانه ابری دعوت می کند .
وارد که می شوم صورتم به ریسه هایی از جنس گونی و زنگونه هایی که از  آن آویزان است می خورد ، رشته ها را پس می زنم داخل می شوم  جیرینگ جیرینگ جیرینگ . دود تا کمر خانه ابری را فرا گرفته . هیچ کس دیگری را نگاه نمی کند . بیشتر میزها تک نفره و خالی  هستند ولی در میانشان چند صندلی دونفره هم خالی است  اما بیشتر صندلی های خوش منظره دو نفره پر شده از دختران و پسران جوان .  یک میز هم آنسوتر هست که  چند دختر جوان در حال پچ پچ هستند  و ریز ریز می خندند . یکی از آنها که صورتش سفید است قدری تپل به نظر می رسد  از خنده ریسه میرود و صورتش سرخ و بعد کبود می شود. دوستانش چهره اورا که می بینند غش میکنند به خنده منهم لبخند میزنم
 صدای موسیقی نه چندان بلندی می آید که باز می گوید . به به چی میشه امشت بارون اگر بباره ... می خواهم بهترین جا را برای خودم انتخاب کنم
چند میز و صندلی دو نفری و دو میز و صندلی یک نفره خالی مانده . بی درنگ خودم را روی صندلیِ    شماره 14 که تک نفره هست ،  می اندازم . صندلی چوبی قهو ه ای تیره نسبتا کوچک با نشیمنی گرد . مرا یاد کافه نادری تهران باتق صادق هدایت می اندازد .
میز هم جوبی است با یک رومیزی  آبی فیروزه ای گلدوزی شده  ، از تصویر گرافیکی یک فنجان قهوه ای  که بخار پیچ و تاب کنان  از آن بالا می آید  ،  رویش هم یک نایلون شفاف و ضخیم کشیده اند . جوری که تا کمر پایه های میز کشیده شده و مثل دامن کلوش دختر بچه تا نزدیک مچ پا چین بیاندازد.  
یک ظرف سفالی طرح کهنه کرم قهوه ای وسط میز گذاشته اند گمان کنم طرح پیه سوزهای قدیمی باشد برایم آشناست (آهان شبیه همانهاییست  که عکسشان را در کتاب آشنایی با سفالینه های سیلک دیده بودم )
یک زیر سیگاری  زرد  رنگ سفالی به شکل دو دست کاسه شده که انگشتان قرینه به هم چسبیده اند با لعالی درخشان روی رومیزی خود نمایی می کند . من هر وقت که بخواهم از آبخوری های عمومی آب بخورم و لیوان نداشته باشم دستم را اینطوری می گیرم و حالا این دست بیچاره زیر سیگاری شده ؛ چه بد .  یک لیوان قهو ه ای سوخته که تصویر سر در خانه ابری روی آن حک شده و یک دسته دستمال کاغذی تا ودر دل لیوان جا داده شده  هم روی میز گذاشته اند .
کمی آنسو تر روی دیوار مشرف به پیشخوان سرو قهوه  ، انبوهی از صورتکهای نماد تئاتر که نشان از اشک و لبخند است با رنگهای قرمز درخشان آبی اکلیلی - طلایی - نقره ای و مشکی کوبیده شده و در پایین هم یک کوزه  سفالین سبز رنگ نیم شکسته  به دیوار نصب شده ومقداری سکه تقلبی و رشته مروارید از آن بیرون ریخته , و همه اینها روی دیوار فیروزه ای رنگ چه ماهرانه کارگذاشته و چه زیبا خود نمایی می کنند .  
سقف فیروزه ای  این آسمان ابری کوتاه است و چیزی که بیشتر از همه نظرم را جلب می کند فنجان ها و قهوه جوشهایی است که با رشته های گونی و کنف از سقف آویزان شده . کجای این خانه ابریست ؟ نمی دانم شاید دود مصنوعی و سیگاری که دائم در فضای این کافی شاپ وجود دارد اسمش را خانه ابری کرده ؟
کمی آن سو تر دختر و پسری  روی میزی  نشسته اند و با هم پچ پچ می کنند . دختر شال زردی بر سر دارد با مانتویی شیری رنگ و درحالیکه طره ی مجعدی از گیسوانش را به کنار می زند . چشم در چشم پسر می دوزد و لبخند سردی تحویلش می دهد . پسر اخم می کند . معلوم می شود اوضاع این رابطه هیچ خوب نیست .  ناگهان باهم از جا بلند می شوند . دختر شالش را دور گردنش خوب می پیچاند ، از خانه ابری بیرون می رود و زنگوله های آویزان زار می زنند جیرینگ جیرینگ  و پسر آرام دست در چیب شلوار جین تَنگی که از روی ران پاره و پوسیده به نظر می رسد ، فرو می کند و درحالیکه کاغذ فاکتور در دست دارد  به طرف صندوق می رود . بر می گردم رد دختر را پیدا کنم اما  گویی خودش را زیر باران گم کرده هیچ اثری از او نیست  و پسر سلانه سلانه با در آوردن صدای زار زنگوله از در خارج می شود .
حالا از پخش کافی شاپ این آهنگ شنیده می شود :  ساز زمانه کوک ِ کوک ، پا به پای من بیا-  دست به دست من بخون  / چه روزگار سرخوشی پشت به پشت من بده
کمی آنسو تر زن و مردی مسن روبه روی هم نشسته اند . مرد کت شلوار سورمه ای به تن دارد و زن مانتو فاخر ارغوانی پوشیده با کفشهای چرم مشکی نسبتا بلند ؛ طره ای هم از گیسوی طلایی رنگ  زن پیداست و مرد در حالیکه سعی می کند دست پاچگی اش را مخفی کند فنجان قهوه را به دهان می برد و می نوشد .
دختری باریک و بالابلند با تونیکی مشکی و پیش بندی قرمز فنجان مرا می آورد . بوی قهوه مستم می کند . فنجان را نزدیک صورتم و بینی ام می گیرم بویش را تا مغزم می بلعم بوی خوش همراه با گرمای مطلوب . چه خوب که اینجا هیچ کس دیگران  را نگاه نمی کند و همه سرشان به کار خودشان گرم شده  . اما  تنها من هستم که میخ می شوم روی حرکات مردم . از خودم خجالت می کشم . سرم را پایین می اندازم  و نگاهم را به موزائیک های کف خانه ابری می اندازم . موزائیکها درست شبیه موزائیک آشپزخانه مادربزرگ است . موازئیک های قدیمی و پارافین زده و براق ِ سایه روشن زرد کمرنگ و خاکستری . یادم آمد که مادر بزرگ سالها پیش وقتی که هنوز آسمانی نشده بود نصیحتمان می کرد که :" مواظب چشمانمان باشیم فضولی نکنند" خجالت می کشم از فضولی چشمانم به زندگی مردم   بوی خوش قهوه مستم می کند و فنجان را به جلو دهانم می برم و بی درنگ  و یک باره سر می کشم تمام آنچه را که در فنجان است تلخ تلخ ، شیرین شیرین  .   پولش را روی میز کنار فاکتور می گذارم و بلند می شوم . جیر جیرِ صدای کفشم توجه مردی را که تازه پشت یکی از صندلی های تکی نشسته به گامهای سنگینم جلب می شود و گامهایم را می پاید . برای آخرین بار دیوار فیروزه ای رنگ را نگاه می کنم  صورتکها لبخند می زنند و برخی گویی  اشک می ریزند و من از  میان دودی که سقف کافی شاپ معلق و بلا تکلیف مانده  رد می شوم . زنگوله ها جیرینگ جیرینگ آواز خدا حافظی می خوانند . هنوز سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کنم و  از خانه ابری  بیرون  می آیم
باران مستقیم به صورتم می تازد و همه صورتم پر می شود از اشکِ ابرهای آسمان . شهر شلوغ است و مردم در حال  دویدن و برخی زیر سایه بان مغازه پناه گرفته اند . بر می گردم تابلو نئون فنجان خانه ابری هنوز بخارش را در هوا رها کرده است .   تند تند برای جلب مشتری خاموش و روشن می شود .
تقدیم به سخن سرا  




  • رضو ی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی