ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

مشخصات بلاگ

ققنوس پرنده ای است که هزار سال یک بار می رود روی کوه قاف با منقارش نوای مرگ می نوازد و سپس آتش گرفته و از خاکسترش دوباره و دوباره ققنوس تنهایی دیگر بر می خیزد ...

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

تصویر متحرک از سایت تکناز ( با سپاس )

اینجا ایران است . سرزمین ققنوس و سیمرغ  و هد هد دانا
اینجا ایران است . همانجایی که از مهر کورش جان گرفت و از جان آرش و کمانش دامن گسترد
اینجا ایران است .
اینجا زادگاه کاوه ضحاک افکن است و بهرام شیر شکن
رستم دلیر و بابک خرمدین
فریدون سرفراز و آریو برزن  استوار
اینجا سرزمین آتوسا . آرتمیس . یوتاب . تهمینه و فرنگیس و گرد آفرید است
اینجا سرزمین لاله های خاموش , نسترن ها و نرگسهای خسته است
اینجا ایران است
ایران من ، مادر من ، هستی من
در جان خاک تو بابک سرخ روی شد از خونش ؛ خون امیر کبیر در فین ریخته شد .
حلاج سر به دار شد . عین القضات همدانی شمع شد . جان آرش در تیر شد . رستم در چاه شد . خون یزدگرد به دست خیانت آسیابان ریخته شد . خون سیاوش در تشت  زرین ریخته شد .
جان کوروش با خاک تو  یکی شد
ایران من هنوز در خاک پاک تو خونهایی که برای خرمشهر و اروند رود ریخته شده است سرخ سرخ است
هنوز صدای پای جنگجویان بی باک تنگستان و دشتسان در آسمان سرزمین گوش جانت زنده است و شنیدنی
هنوز بال  غواصانی که غرق شدن را پرواز کرده اند در رگ رگ خلیج فارس جا مانده
هنوز وصیت نامه باکری و جهان آرا دست به دست می شود و تازه است
هنوز دخترکان در انتظار آغوش پدر به خواب می روند و هنوز ... که هنوز است
...
ایران من ، مادر من ،
مادر من و نیکان من
مادر فرزندان فردا و فرداهای من
دامن مقدست را می ستایم
دامن گسترده از   ارس تا هامون 
شوری دریاهایت نور جشم من
...
جنگلهای زمردین و نیم سوخته ات هستی ام
آتش داغ آغوش کویر تو پردیس من است
هستی ات اندیشه و ریشه جان من
میهن من ؛ ای گذشته و اکنون و فردای من چه مظلوم و خاموش در گذر زمان پاره پاره شده ای
چه ظالمانه تکه تکه ات کرده اند و تو هنوز و هنوزها ایستاده ای
بر روی زانوانی که به خشم و نادانی جهل بر آن خنجر می زنند و شمشیر می کشند .
هر جا که باشم  . هرجا که بروم  . هرجا که خاک شوم و در خاکت درآمیزم . در بیکرانهای سرخ افق . یا بر بلند ترین ستیغ قله ها 
یا زیر سایه بیستون ِ  استوار
اگر بمانم . اگر بمیرم
اگر در مهمانی لاله های سرخ و آتشین باشم و یا در سوگخانه ی دشت لاله های واژگون
اگر چشم در چشم غزالهای تک شمار مست و تیزپایت نگاه کنم
اگر انگشت شمار پلنگانت را ببینم
اگر چشم به پرواز عقابهای تیز پروازت انداخته باشم
اگر از میان جنگل های سوخته بلوطت  بگذرم
اگر  با دیلمان و تالش  و مازندرانِ  به سوگ نشسته از کوتاهی این روزهای  خزر همدرد باشم
اگر بر قله های زاگرس و دماوند
یا قله ی آذر افشان سهند پا بگذارم
از شاهین دژ و چالدران خونین و اصلاندوز سرد و بلند تا داغی بندر چابهار
از فاروج و شیروان تا بوشهر
و
از مازندران تا هرمزگان بگذرم
اگر برخاک پاک توس و پاسارگاد سر و پیشانی بگذارم و کمر خم کنم   و بر جای پای مادها جان بدهم
اگر سفر خورشید را در باختر ببینم و بی درنگ  و خود را به خاور ؛ برای درود گفتن به خورشید فلق سرزمین آسان آور خورشید برسانم
همانجایی که بامدادش پیش از همه به خورشید سلام می کند و خورشید گیسوان زرینش را در پهنه اش شانه می زند .
اگر چشمه های سنگ های زرین و فیروزه ای و مسینت   نابود شود . اگر چاههای نفتت گُم شود .
اگر باشم یا نباشم . اگر چشم و دهان در این خاک ببندم و با آن یکی شوم
یا اگر چشم به راه گام بردارم ،  رو به جلو
تنها  و تنها
به امید بهاری دیگر خواهم بود
به امید اینکه آرشِ شیرزادی   بیاید و دوباره  با کمانش بر جبین آبی ات به افتخار تیری رها کند و تو دامن بگسترانی به فخر و به عشق
و من فریاد کنم .
خزر برگرد . خزر برگرد
و خزر موج در موج چین شکن کنان همچون ناز و کرشمه دخترکان کوزه بسر ، ناز و فخر بفروشد و دامن آبی اش را پشت بلندی های دماوند چین به چین و شکن به شکن بگستراند
خزر برگرد . خزر برگرد

و ...


کاریکاتور از سایت  parsix  (با سپاس)

 

کشور روزهای دشوار 
مردم دردمند 
مردم آگاه 
مردم سربلند 
برای کشوری سرفراز 

بی گمان ستون سقف تو از جان و استخوان ماست . 

چه زیبا بانو سیمین گفته بود 

غروب  است  و شهر   پر ازدهام  ، باران   می بارد . مردم  تند تند راه می روند و برخی هم می دَوَند . بعضی چتر دارند  و برخی مثل من سر در گریبان کرده اند . باران به شست تازد  و از تار و پود شال سفیدم رد می شود و شالم شروع به  چک چک  می کند قطره های باران از میان تار هایش راه می افتدو از پلکم روی گونه ام سُر می خورد . اشکِ باران جلو چشمانم را تار می کند تصویر آدمها را انگار پشت ذره بین می بینم .کله هایشان چقدر گنده تر از بدنشان شده ، چه خوب که این ریختی نیستیم . چشمانم  را با پشت دستم   پاک می کنم و دوباره همه ی سرها و بدن ها متناسب هم می شوند . سهراب هم گفته بود ها . " چشمها را باید شُست ، جور دیگر باید دید"
آرام با خودم زمزمه می کنم . به به چی میشه امشب بارون اگر بباره . این آهنگی بود که در تاکسی شنیدم و چون آقای راننده چند بار آن را Playback  کرد و از نو گذاشت ملکه ذهنم شد  طوریکه بجای شنیدن صدای شلوغی خیابان و شر شر باران توی ذهنم تکرار می شود . یه چتر خیس و  دریا کنار و ...    به چهار راه می رسم حالا چراغ سبز است . ماشینها تند و تند می روند و بی رحمانه سیلاب سیاه کف خیابان و دست پخت شهرداری را به اطراف و هیکل مردم پیاده می پاشند . خودم را عقب می کشم  تا بیشتر از این کثیف نشوم . بر می گردم در میان چراغهای رنگی و چشمک زن نئون مغازه ها ، تابلویی نظرم را جلب می کند " خانه ابری " و عکس یک فنجان که بخار از آن بالا می رود هم مرا به داخل این کافی شاپ خانه ابری دعوت می کند .
وارد که می شوم صورتم به ریسه هایی از جنس گونی و زنگونه هایی که از  آن آویزان است می خورد ، رشته ها را پس می زنم داخل می شوم  جیرینگ جیرینگ جیرینگ . دود تا کمر خانه ابری را فرا گرفته . هیچ کس دیگری را نگاه نمی کند . بیشتر میزها تک نفره و خالی  هستند ولی در میانشان چند صندلی دونفره هم خالی است  اما بیشتر صندلی های خوش منظره دو نفره پر شده از دختران و پسران جوان .  یک میز هم آنسوتر هست که  چند دختر جوان در حال پچ پچ هستند  و ریز ریز می خندند . یکی از آنها که صورتش سفید است قدری تپل به نظر می رسد  از خنده ریسه میرود و صورتش سرخ و بعد کبود می شود. دوستانش چهره اورا که می بینند غش میکنند به خنده منهم لبخند میزنم
 صدای موسیقی نه چندان بلندی می آید که باز می گوید . به به چی میشه امشت بارون اگر بباره ... می خواهم بهترین جا را برای خودم انتخاب کنم
چند میز و صندلی دو نفری و دو میز و صندلی یک نفره خالی مانده . بی درنگ خودم را روی صندلیِ    شماره 14 که تک نفره هست ،  می اندازم . صندلی چوبی قهو ه ای تیره نسبتا کوچک با نشیمنی گرد . مرا یاد کافه نادری تهران باتق صادق هدایت می اندازد .
میز هم جوبی است با یک رومیزی  آبی فیروزه ای گلدوزی شده  ، از تصویر گرافیکی یک فنجان قهوه ای  که بخار پیچ و تاب کنان  از آن بالا می آید  ،  رویش هم یک نایلون شفاف و ضخیم کشیده اند . جوری که تا کمر پایه های میز کشیده شده و مثل دامن کلوش دختر بچه تا نزدیک مچ پا چین بیاندازد.  
یک ظرف سفالی طرح کهنه کرم قهوه ای وسط میز گذاشته اند گمان کنم طرح پیه سوزهای قدیمی باشد برایم آشناست (آهان شبیه همانهاییست  که عکسشان را در کتاب آشنایی با سفالینه های سیلک دیده بودم )
یک زیر سیگاری  زرد  رنگ سفالی به شکل دو دست کاسه شده که انگشتان قرینه به هم چسبیده اند با لعالی درخشان روی رومیزی خود نمایی می کند . من هر وقت که بخواهم از آبخوری های عمومی آب بخورم و لیوان نداشته باشم دستم را اینطوری می گیرم و حالا این دست بیچاره زیر سیگاری شده ؛ چه بد .  یک لیوان قهو ه ای سوخته که تصویر سر در خانه ابری روی آن حک شده و یک دسته دستمال کاغذی تا ودر دل لیوان جا داده شده  هم روی میز گذاشته اند .
کمی آنسو تر روی دیوار مشرف به پیشخوان سرو قهوه  ، انبوهی از صورتکهای نماد تئاتر که نشان از اشک و لبخند است با رنگهای قرمز درخشان آبی اکلیلی - طلایی - نقره ای و مشکی کوبیده شده و در پایین هم یک کوزه  سفالین سبز رنگ نیم شکسته  به دیوار نصب شده ومقداری سکه تقلبی و رشته مروارید از آن بیرون ریخته , و همه اینها روی دیوار فیروزه ای رنگ چه ماهرانه کارگذاشته و چه زیبا خود نمایی می کنند .  
سقف فیروزه ای  این آسمان ابری کوتاه است و چیزی که بیشتر از همه نظرم را جلب می کند فنجان ها و قهوه جوشهایی است که با رشته های گونی و کنف از سقف آویزان شده . کجای این خانه ابریست ؟ نمی دانم شاید دود مصنوعی و سیگاری که دائم در فضای این کافی شاپ وجود دارد اسمش را خانه ابری کرده ؟
کمی آن سو تر دختر و پسری  روی میزی  نشسته اند و با هم پچ پچ می کنند . دختر شال زردی بر سر دارد با مانتویی شیری رنگ و درحالیکه طره ی مجعدی از گیسوانش را به کنار می زند . چشم در چشم پسر می دوزد و لبخند سردی تحویلش می دهد . پسر اخم می کند . معلوم می شود اوضاع این رابطه هیچ خوب نیست .  ناگهان باهم از جا بلند می شوند . دختر شالش را دور گردنش خوب می پیچاند ، از خانه ابری بیرون می رود و زنگوله های آویزان زار می زنند جیرینگ جیرینگ  و پسر آرام دست در چیب شلوار جین تَنگی که از روی ران پاره و پوسیده به نظر می رسد ، فرو می کند و درحالیکه کاغذ فاکتور در دست دارد  به طرف صندوق می رود . بر می گردم رد دختر را پیدا کنم اما  گویی خودش را زیر باران گم کرده هیچ اثری از او نیست  و پسر سلانه سلانه با در آوردن صدای زار زنگوله از در خارج می شود .
حالا از پخش کافی شاپ این آهنگ شنیده می شود :  ساز زمانه کوک ِ کوک ، پا به پای من بیا-  دست به دست من بخون  / چه روزگار سرخوشی پشت به پشت من بده
کمی آنسو تر زن و مردی مسن روبه روی هم نشسته اند . مرد کت شلوار سورمه ای به تن دارد و زن مانتو فاخر ارغوانی پوشیده با کفشهای چرم مشکی نسبتا بلند ؛ طره ای هم از گیسوی طلایی رنگ  زن پیداست و مرد در حالیکه سعی می کند دست پاچگی اش را مخفی کند فنجان قهوه را به دهان می برد و می نوشد .
دختری باریک و بالابلند با تونیکی مشکی و پیش بندی قرمز فنجان مرا می آورد . بوی قهوه مستم می کند . فنجان را نزدیک صورتم و بینی ام می گیرم بویش را تا مغزم می بلعم بوی خوش همراه با گرمای مطلوب . چه خوب که اینجا هیچ کس دیگران  را نگاه نمی کند و همه سرشان به کار خودشان گرم شده  . اما  تنها من هستم که میخ می شوم روی حرکات مردم . از خودم خجالت می کشم . سرم را پایین می اندازم  و نگاهم را به موزائیک های کف خانه ابری می اندازم . موزائیکها درست شبیه موزائیک آشپزخانه مادربزرگ است . موازئیک های قدیمی و پارافین زده و براق ِ سایه روشن زرد کمرنگ و خاکستری . یادم آمد که مادر بزرگ سالها پیش وقتی که هنوز آسمانی نشده بود نصیحتمان می کرد که :" مواظب چشمانمان باشیم فضولی نکنند" خجالت می کشم از فضولی چشمانم به زندگی مردم   بوی خوش قهوه مستم می کند و فنجان را به جلو دهانم می برم و بی درنگ  و یک باره سر می کشم تمام آنچه را که در فنجان است تلخ تلخ ، شیرین شیرین  .   پولش را روی میز کنار فاکتور می گذارم و بلند می شوم . جیر جیرِ صدای کفشم توجه مردی را که تازه پشت یکی از صندلی های تکی نشسته به گامهای سنگینم جلب می شود و گامهایم را می پاید . برای آخرین بار دیوار فیروزه ای رنگ را نگاه می کنم  صورتکها لبخند می زنند و برخی گویی  اشک می ریزند و من از  میان دودی که سقف کافی شاپ معلق و بلا تکلیف مانده  رد می شوم . زنگوله ها جیرینگ جیرینگ آواز خدا حافظی می خوانند . هنوز سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کنم و  از خانه ابری  بیرون  می آیم
باران مستقیم به صورتم می تازد و همه صورتم پر می شود از اشکِ ابرهای آسمان . شهر شلوغ است و مردم در حال  دویدن و برخی زیر سایه بان مغازه پناه گرفته اند . بر می گردم تابلو نئون فنجان خانه ابری هنوز بخارش را در هوا رها کرده است .   تند تند برای جلب مشتری خاموش و روشن می شود .
تقدیم به سخن سرا  




من و دریا 
من و برکه 
من و جویبار 
من و رودخانه های آرام و دلنواز 
من مست می شوم از بی هیاهویی آب 
آنجا 
آنجا که آسمان شب هایش پر باشد از مهتاب 
مهتاب در دل آب 

در عین بودن , در عین غرق شدن در هم , یا اگر بی پروایی نباشد از آب ِ رو ، هم آغوشی آب و مهتاب 
مثل ماه و دریا 
مثل ماه و برکه 
مثل ماه و حوضهای کوچک خانه های پایین شهر 
خانه هایی که هنوز غولهای بلند و بالا بر سر حیاطشان هوار نشده است 
حوض هایی که آوار نشده اند و پر است از مهتاب و آب 
این دو هرگز به هم نمی رسند ؛ آب و مهتاب را می گویم 
اما همیشه و هر شب در آغوش همند 
برای تکمیل کردن زیبایی یکدیگر 
آنقدر زیبا که با هم یکی می شوند 
ماه که در آب می نشیند ، چه در برکه باشد و چه در دریا 


چه در رودخانه و چه در حوض کوچه خانه ی همسایه 

باد هوایی می شود 
حسودی می کند ، می خواهد ما بین آنها را بهم بزند ، هو هو می کند ، زوزه می کشد 
دل برکه و دریا و حوض و رود و حتی کاسه آب خنک نشسته بر بام هم که قرص ماه در آن نشسته را پر آشوب می کند 
آب موج می زند ، هر کس به اندازه توان خودش ، 
باد دوباره و دوباره حسادت می کند و آرام می گیرد . 

عطر پونه های کنار برکه و رودخانه های دور دست در هوا پخش می شود 
ماه دیگر در آغوش آب نمی رقصد و آرام می گیرد 
ماه که آرام می گیرد برکه و دریا و رودخانه و حوض و جویبار و حتی آب درون کاسه ی روی بام هم ، دلش می لرزد 


هر چند ساکت اما  می لرزد 
حلقه حلقه حلقه 
موج موج موج 
و ماه هم در آب می شکند ، گم می شود و از نو سرک می کشد ، هزار تکه می شود و هزار ماه 
پاره پاره پاره 
تکه تکه تکه 
و از لرزیدن ذره ای دل آب در هم می شکند . آب که آرام شد ، مهتاب هم تاب می آورد و آرام می شود 
باید حکایت ما آدمها هم همین باشد 
حکایت آب و مهتاب 
آن همه دوری و دست نیافتن ها و آن همه نزدیکی و یکی شدن ها 
آنقدر نزدیک ... که ... به گمان ... ماه ... خانه ای دارد همیشگی و مهربان ، در عمق جان آب 
آنقدر دور ... که ... مثل شب و روز ... هرگز بهم نمی رسند 
دنیای پیرامون ما پر است از خیال مهتاب و آب 
دنیای پیرامون ما پر است از حقیقت روز و شب 
شب و روزهای معصومانه ای که هرگز بهم نرسیده اند و چشم که باز کرده اند ، پاییز عمرشان هم گذشته 
وقتی مهتاب می رود ، آسمان کوتاه می شود روی سر آب ، سوزن سوزن سوزن باران می بارند بر جان آب 
نقطه نقطه نقطه و خط خطی اش می کند مثل مشقهای نا مرتب کلاس اولی ها 
به این امید که هرگز هیچ برکه ای - دریایی - رودی - چویباری - حوضی و حتی کاسه ای خالی از آب نباشد 

نکند ماه دوباره دلش بخواهد بیاید و به کویر دل خشک شده آب برسد 
اکنون ستاره ها در آن سوی مهتاب سو سو کنان در آئینه ی آب خود آرائی می کنند 

هوا دلش می خواهد گرگ و میش بماند این خاصیت عصرهای دلگیر پاییز است . هوا هنوز آنقدر سرد نیست که دلم بعد از این همه گرفتن هوای بین رفتن نکند . 
بی آنکه مکثی کنم جَلد و فِرز از خانه بیرون میروم ریشه آسمان هنوز آبی روشن است و خاورش به سیاهی میزند . خورشید خانوم هم بس که خمیازه کشیده ، صورتش به سرخی میزند و آسمان پیرامونش را ارغوانی کرده . 
بس کن حالا تبع شاعریت گل کرده . ول کن میخواستی بادی یه سرت بخورد . 

اینها را خودم به خودم تحویل میدهم . عادت دارم هروقت دلتنگ شدم . هر وقت  یاد نداشته ها افتادم ، برم به محله های قدیمی با کوچه های تنگ و خانه هایی که آنقدر کهنه شدند که وقتی از کنارشان رد میشوی گمان می کنی همین حالا هوار میشود روی سرت . اما من این کوچه ها را دوست دارم . و خانه های کوچک با درهای کهنه و باریک . بعضی ها هم درهای خانه را نیمه باز میگذارند و یک پرده چرک و کهنه برای دیده نشدن حیاط آویزان می کنند. خدا می داند این پرده چه رنگی بوده ؟ 
مگر تو مفتشی.  دلت گرفته بود . حالا هم آمدی در این خلوت عصر مهر
ماه قدم بزنی و بری.  خب برو . باز هم این خودم هستم که به خودم تذکر میدم . 
این کوچه را پیشتر ها نیامده بودم چه دالانی دارد . ببینی پشت این دیوارها و پنجره ها چه سرگذشتهایی و چه داستانهای تلخ و شیرینی بوده . سرم را بالا نگه میدارم تا پنجره ها و دیوارهایی که بعضی سیمانی و بعضی هنوز حتی خشتی اند را بهتر نگاه کنم . کوچه باریک و باریکتر میشود و دیوارها کهنه و به ویرانی و فرو ریختن نزدیکتر 
یک دفعه به خودم می آیم. هوا تاریک شده  و روشنایی های کوچه خیلی نامنظم مثل صف کلاس اولی ها درهم و آشفته 
 چند ستون درمیان روشن شده ، این کوچه باریک چقدر برایم غریبه است . نمی دانم از کدام پس کوچه آمده بودم اینجا آنقدر تاریک هست که هیچ نشانی را اگر هم در یادم مانده باشد ، نتوانم پیدا کنم .

هیچ عیبی ندارد کمی جلو تر می روم اگر نشد برمیگردم. 
در همین فکر ها هستم که صدای پایی آ رام آرام و گویی محتاط به من نزدیک می شود . 
صدای پایش توی این پس کوچه ها که از همه جور مصالح  مثل تکه های موزاییک شکسته و آسفالت کهنه و خاک پوشیده شده ، اذیتم میکند . صدای پا دارد به من نزدیکتر میشود . سسسس لَخخخخ  --- سسسس لَخخخخ --- سسسس لَخخخخ
ترس همه وجودم را گرفته . ای بترکی دل ، چه بی وقت گرفتی . ببین مرا چطور به این محله ها می کشانی؟  اَه
قدمهایم را تند تر می کنم . نمی دانم از کجا به کجا باید بروم . کاش این کوچه های لعنتی و باریک بهم گره خورده مرا در خود ببلعند . وحشت همه ی جان و جهنم  را فرا گرفته شال سفیدم باز و بسته میکنم شاید بتوانم نفس بکشم آخرش این شال کفنم میشود . صدای پا که نزدیکتر میشود . نفسم هم راهش را گم میکند . قلبم می کوبد و من نفرین میکنم دلم را  و خودم را شکاری ناتوان میبینم که در بند شکار چی غول پیکر وبی رحمی گرفتار شده . آبرویم هم خواهد رفت در این محله ها . نادان . ابله .اول کوچه که آن زرورقها و سُرنگها را دیدی و به روی خودت نیاوردی ... باید برمیگشتی ... این محله ها پراند از مواد فروش و معتادانی که سرخوش اند از نعشگی و دیوانه اند از خماری . تحویل بگیر .... 
حالا در این تاریکی شب و این کوچه وحشتناک و خدا میداند چه کسانی در این خانه ها زندگی می کنند . بد بخت فقط میتوانی خواهش کنی بدون آبرو ریزی سرت را ببرند . خاک بر سرت.  همیشه هم که بی پولی کیفت را که نگاه کند ، بدتر لجش میگیرد و زهر ش را میریزد . یک کم تندتر قدم بردار دست و پا چلفتی بی عرضه 
سسسس لَخخخخ --- سسسس لَخخخخ . اِ اِ اِ چرا با خودت دعوا می کنی یه فکری کن
ببین صدای پا نزدیک و نزدیکتر شده بد بخت . پا وردار 
نفسم بالا نمی آید دیگر صدای کوبیدن قلبم را هم نمی شوم.  گمان میکنم سیاوش وار در آتش می سوزم.  نه سیاوش کجا بود بیچاره . این آتش نادانیست . بازهم شاعر شدی . توی این هیر  و  ویررررری 
پا وَردار . پا وَردار.  به پیچ یک کوچه که می رسم ،‌ یک روشنایی عابر سوسو کنان نور کمی را می تاباند و من درحالیکه خیس عرق و غرق ترسم ،‌خودم را به روشنایی می رسانم صدای پا بیخ گوشم است و بخاطر زاویه تابش نور روشنایی عابر پیاده،  با وجود آنکه شکارچی من چند قدمی از من دور تر است ، سایه اش در جلوی پای من افتاده . سایه هیکل بسیار تنومند را به رخ من می کشاند ،  در حالیکه انگار یک کلاه خود بزرگ  بر سر دارد این دیگر چه صیغه ای است . سایه بسیار بالا بلند است و دشداشه برتن دارد . با مرگ تنها یک قدم فاصله دارم خدا کند آبرومندانه جان ببازم . سسسس لَخخخخخ‌ توی سرم طنین می اندازد و دیگر چیزی نمی بینم. دستی بزرگ باپوستی زبر و خشن سرم را محکم نگه داشته همین الان است که چاقویش را به گلویم بکشد و خون از گلویم فواره کند . بمیرم بهتر از بی آبروییست خودم را تسلیم مرگ میکنم . تمام و کمال. اما 
 چشم که باز میکنم . سرم روی زانوی بانویی مسن است که دارد شانه هایم را می فشارد فرشته نجات است . انگار . 
صورت مهربانش زیر نور روشنایی عابر پیاده مقل ماه لبخند میزند . با گوشه سربندش صورتم را که غرق خاک و عرق شده، پاک میکند  با لهجه ای نیمه کردی و فارسی می پرسد ، عزیزکم مهمان کدام خانه ای ؟ دستم را بلند میکند تا روی پاهایم بایستم . سبد خالی تخم مرغ هایش را دوباره وارونه روی سربندش می گذارد . دامن پیراهن محلی اش را که به خاطر من خاک آلوده شده را تکان می دهد دستم را میگیرد تا ارام ارام جان بگیرم . باورم نمیشود سایه ی این فرشته نجات همان شکارچی شوم بوده . چیزی به رویم نمی آورم.  

نرم،  نرمک برایم حرف می زند . کوچه پر شده از صدای مهربانی او ودیگر صدای پایش را نمی شنوم.

.

گمشده

هوا گرم است . دلم می خواهد هرچه زودتر به خانه برسم . نمی دانم چرا امروز راه این همه کِش آمده . ماشین هم که هِن هِن کنان می رود . چند متر جلو می رود و ترمز دوباره جلوتر و دوباره ترمز . چشمم را باز که می کنم می بینم کمی جلو تر انگار تصادف شده پس همین است . همیشه مردم ما موقع دیدن یک تصادف بجای راه دادن به پلیس ، دلشان هوای کارشناس شدن می کند و دوست دارن نظر بدهند و مقصر را پیدا کنند .

دوباره چشمم را می بندم و به این امید که از این معرکه بگذرم و به خانه برسم قدری دلم خنک می شود .

همین دیروز بود که تا نیمه شب همه جای خانه را مثل دسته گل تمیز کرده بودم . آنقدر تمیز که خودم هم کیفش را بردم . دلم برای یک استراحت خوب در خانه پر زد تا ازاین شلوغی دود دم گریخته باشم .  همانطور که چشمم بسته بود خانه را دیدم که همه جایش برق می زد و قابلمه ی غذایی که برای بچه ها درست کرده بودم و قرار  بود از خانه خاله که برگشتند یک شام راحت بخوریم .

با چشم بسته و از روی زیاد شدن سرعت ماشین فهمیدم که از صحنه تصادف گذشتم . اما لذت تصور تصویر زیبای خانه مجالم نداد که چشم باز کنم .

چیزی نمی گذرد که به آخر مسیر می رسم  و از سرویس پیاده می شو م  . خوشحالم  خانه بر خیابان است و برای رسیدن به آن در این هوای طاقت فرسا نیازی به پیاده روی ندارم . کلید را توی مغزی قفل در می چرخانم  . مثل همیشه نیست انگار کمی راحت تر باز می شود  . از پله ها که بالا می آیم با خودم بلند حرف می زنم و می گویم که  چیزی نمی خورم و فقط روی کاناپه وِلو می شوم .

دَرِ هال را که باز می کنم  دنیا روی سرم هوار می شود  . نمی توانم  باور کنم این خانه من است . قلبم با صدایی بسیار بلند در قفسش می کوبد . کسی هم خانه نیست  . زندگی آوار شده  روی هم ، مبلها همه برگشته  اند وسط پذیرایی روی هم تل انبارند فرش زیر رو شده  گویی کسی می خواسته ببردش اما فرصت کافی پیدا نکرده . همین که کلید این همه راحت توی مغزی قفل چرخید فهمیدم دزد آمده . نگاهم را به آن سو می اندازم  . تلوزیون افتاده روی  سرامیک ها خُرد و تکه تکه شده   . شیشه پنجره رو به حیاط شکسته و ریخته   و پرده پشت شیشه شکسته با حرکت باد می رقصد و همه ترس مرا به سُخره گرفته  . حتما دزدها از این پنجره پریده اند از روی بالکن و بعد حیاط طبقه پایین خانه همسایه و بعد هم فرار  .

 برگشتم یاد مجسمه نقره ای ریچارد شیردل یادگار پدربزرگم را که تازه دلم آمده بو جلو چشم باشد و روی کنسول روبروی آینه گذاشته بودم ، افتادم . سراغش می روم  سر جایش نیست . ریچارد شیردل گم شده  - نه ربوده شده .  یادم می آید چقدر به همه سفارشش را کرده بودم و گفته بودم " مثل چشماهاتون ازش مراقبت کنید این عزیزترین یادگاری منه این همه ی ثروت منه ... مثل عزیز ترین اسباب بازی شما که با هیچی عوضش نمی کنین ". حالا همه ی ثروت من گم شده . ربوده شده . دزدیده شده . ای وای   .

زانوانم می لرزد دستانم هم   ،  سرم گیج  می رود . سقف روی سرم تاب می خورد و می چرخد. با سرعت یک فرفره در باد . چشمانم سیاهی  می رود پلکهایم سنگین میشود و دیگر اختیار نگه داشتنش آنها را برای دیدن عمق بلایی که سرم آمده ، را ندارم . به نرمی چشم روی هم می گذارم  . . .

 سبک شده ام . بی وزن و بی اراده . چه حال خوبی است .  گمان می کنم فرشته مرگ می خواهد به دنبالم بیاید و مرا به خاطر بد عهدی که در حق ریچارد شیر دل نقره ای خوش قد و بالا کرده ام، ببرد . بی آنکه گام بردارم مثل پیاده رو های روان سُر می خورم و رو به جلو می روم .آنقدر جلو که وارد تونلی می شوم .اولش نور است و بعد  ادامه دارد. پر است از  نور. گویی دیگر می توانم راه بروم . یک قدم که بر می دارم ، هزار کیلومتر جلوترمی روم . حالا دیگر می توانم بدنم را  احساس می کنم و باز سنگینی آن را درک می کنم. 

دراز کشیده ام مردی با هیکلی کوچک  شنلی سیاه و صورتی پوشیده با چشمهایی که از میان دو سوراخ نقاب با وحشت مرا می پاید ، صورتش را به من نزدیک کرده . هن و هن نفسش  می شنوم . انگار او از من بیشتر می ترسد . کارم تمام است . خود فرشته مرگ است چه زشت و چه کوتوله . همیشه گمان می کردم که این فرشته مرگ چه موجود بزرگ و غول پیکری باید باشد .  مردکوچک اندام دیگری با شنل ارغوانی و نقاب  قرمز خط دار ، شاید دستیارش باشد  و مرد سوم ریز نقش تر  دیگری ، با چهره ای خط خطی و با شاخهایی پر مانند  روی سر ش .  "  اینهم یکی دیگر از دستیارانش باید باشد " روی سرم هستند . هر سه از من بیشتر ترسیده اند . 

صورتشان را به صورتم نزدیک می کنند و من در اوج ناتوانی  از نگاه پر از وحشت آنها فرار می کنم و باز در عمق تونل خودم را گُم می کنم . چقدر دلم می خواهد فریاد بکشم اما صدایی از گلویم بیرون نمی آید . گلویم مثل برهوت خشک شده و خس خس کنان نفس می کشم . کارم تمام است. انگار همه زنجیر های این دنیا با گم شدن ریچار شیر دل از جانم بریده شد . ریچارد شیردل زنجیری بود که مرا به گذشته ام پیوند می داد و حالا با گم شدنش زنجیر زندگی ام بریده شده . چه بهتر ...  

...

یک باره نیرویی مرا از تونل می راند . با سرعتی به مراتب بیشتر از آنکه به تونل وارد شده بودم ، برمی گردم  

چشم که باز می کنم پسرم ، خواهر زاده ام و پسر همسایه را می بینم که اشک ریزان تند و تند اعتراف می کنند و هرکس گناه شکستن تلوزیون را گردن خودش می اندازد یکی می گوید من بَت مَن شدم و آن یکی می گوید من مرد عنکبوتی و پسرم هم می گوید من سرخپوسته بودم که یک دفعه  تیر از کمانم اشتباهی در رفت و به تلوزیون خورد .

بعد با لبخند و لحنی آرام  گفت: " ریچارد شیر دل را قبل از بازی  برداشتم و گذاشتم توی کتابخانه " 

نفسم که بالا آمد اشکهایشان را با دستهایم که هنوز می لرزیدند ، پاک کردم . نمی توانستم وزنم را روی زانوانم نگه دارم به طرف کنسول رفتم . صورتم خیس بود و رنگم زرد و پریده به آرامی خودم را به طرف کتابخانه رساندم . ریچارد شیر دل با نگاه نافذ و چشمهای ریز و براقش همچنان نگاهم می کند دستم را به طرفش دراز می کنم تا  بلندش کنم . برایم سنگین شده  . بهتر است  همانجا  توی کتابخانه بماند صورتم را برمی گردانم . باد خنکی  صورت آتش گرفته ام را می نوازد در حالیکه  پرده  پشت بنجره هنوز در حال رقصیدن است .

با سپاس از سخن سرا 

 

 

 

ققنوسِ آزاد

بگو ققنوس بگو تا چه بنویسم را بنویسم

بگو آرام هرچند  از ژرفای پر هیاهوی جان

بگو بگو تا چه بنویسم را بنویسم

در من هزار سخن نگفته است

هزار رازِ سر به مُهر

هزار شعر نسروده

در من هزار داستان ننوشته

هزار آواز خاموش

هزار فریاد به گِل نشسته

هزار گام جامانده

هزار جاده ی کور

هزار راه نرفته

در من هزار هزار هزار آرزوی زنده به گور شده

در من اما ققنوسی آزاد زندگی می کند

پا به پای آرزوها و اندیشه هایم پرواز می کند و اوج می گیرد

بگو ققنوس

چه بنویسم را

بگو تا در آئینه ی دل شکستگی ِ هزار تکه ی ، تکیه داده به آرزوهای نشسته بر بالِ  خیال ببینمشان

بگو چه بنویسم را بنویسم

در من هزار آزادی در بند شده است

در من هزار هزار پرواز به چاه نشسته است

در من هزار رودخانه ی سرگردان و دریغ از یافتن آبیِ دریاهای آزاد

 یا هزار چشمه ی خشکیده ی  در آرزوی جوشیدن  

یا هزار باغِ چشم انتظار  شکفتن و سبزینگی و در آرزوی  میهمان کردن پرستوهای کوچیده  و دُرناهای آزاد

 در من فانوسی هست که ستاره می خوانمش

در من فانوسی هست که خود کهکشان است اما پشت هفت  پرده ها پنهانش کرده اند ؛  برای دیده نشدن

در میان این همه نرفتن ها و نرسیدن ها نداشتن ها ننوشتن و ها نخواندن ها  اما ...

نوشته ای است نوشتنی اما نخواندنی

نوشته ایست پرواز کردنی و نقش کردنی

چه بنویسم . را نوشته ام ...

در من ققنوسی نهفته است . ققنوسی آزاد . ققنوسی که هزار سالگی ام را با او در آتش و خاکستر و آواز و آفتاب  به جشن نشسته ام

در من آن ققنوسی پنهان  است که برای رسیدن ها و بودنها و شکفتن ها و پرواز ها و خواستن ها و آواز خواندن ها

دستم را در دست بالهایش می گذارد  

و می گذارد تا با او جان به آتش بسپارم

با او  

جان به آتش می سپارم تا از خاکسترمان ققنوسی دیگر بیاید و پُر باشد از اندیشه

ققنوسی بیاید

ققنوس آزاد در آتش

ققنوسی که یک بالش قلم و است و بال دیگرش دفتر

و من بالهای  او را به آینده ، به فردا ، به آن سوی دیوار ، یا آن سوی پرچین باغ آرزوها پیشکش خواهم کرد

آن فردا تویی   ققنوس خودِ خودِ من