داستان کوتاه - تمرین چهارم - دوچرخه طلایی
دوچرخه طلایی
دلم نمی خواهد چشم از سبد میوه ها ی رنگارنگ بردارم. سبزی دل انگیز گوجه سبز و خیار ، و سرخی شورانگیز گیلاس و آلبالو ، صورتی آرامبخش هندوانه و سبز روشن قا چهای لوزی شکل طالبی بوی خوششان را تا آخر مغزم فرو می برم . بوی تابستان امسال و آن سال
صدای مادر مرا به خود می آورد . ... کاسه بلور را بیار تا این هندوانه و طالبی ها را قارچ کنم . الانه که مهمانها برسن ها ... زود باش
حامد هندوانه دوست داشت ، منهم دوچرخه حامد را ، حامد دوچرخه داشت و من نداشتم او همیشه مرا ترک دوچرخه خودش سوار می کرد و منهم به شکرانه این کار بزرگش همه خوراکی هایم را به او می دادم ، حامد چاق بود و من نازک و باریک
کاسه بلورین صورتی رنگ برایم کمی سنگین بود اما به هر روی برای مادر آوردم.
مادر قا چهای هندوانه و طالبی را به زیبایی در آن چید
وقتی که نگاهشان کردم، دلم مالش رفت . نه برای خوردن آن میوه های رنگ رنگ بلکه برای سوار شدن بر دوچرخه طلایی . دوچرخه
فرمان بلند حامد .
هرچند مادر برایم یک عروسک گیسوطلای پیراهن آبی خریده بود اما ، عشق سوار شدن بر دوچرخه حامد و چرخیدن دور حوض چیز دیگری بود. وقتی که باد از کنار گوشم هو هو می گذشت فکر می کردم سیمرغ شده ام و پرواز می کنم آنقدر دوچرخه را دوست داشتم که حتی وقتی من می خوابیدم مادر عروسکم را در آغوشم می گذاشت اما من خواب دوچرخه فرمان بلند حامد را می دیدم . یک بار خواب دیدم دوچرخه حامد را بدون اجازه اش برداشتم و رفتم توی کوچه و در پیچ کوچه خودم را گُم کردم . حامد هم گیسوان طلایی عروسکم را کشید و کتکش زد و من صدای جیغ عروسک را شنیدم و از خواب بیدار شدم . دلم می خواست با دوچرخه بروم و دیگر برنگردم اما از خواب پریده بودم .
میهمانهای مادر از راه رسیدند خانمهای همسایه بودند با بچه های ریز و درشت و کِیفِشان این بود که توی حیاط ما بشینند و فواره حوض ، آب بپاشد و شُر شُر کند .
همه آمدند اما از حامد و مادرش خبری نشد که نشد . من دوست نداشتم مادر میوه ها را بیاورد و به مهمانها تعارف کند . دوست داشتم همه قارچهای طالبی و هندوانه را به حامد بدهم و او به اندازه همه آن میوه ها مرا با آن دوچرخه طلایی تنها بگذارد تا دور حوض دور بزنم و سیمرغ شوم .
به سرعت برق و باد بعد از خوردن شربت نوبت ظرف میوه ها رسید و خانمها با بچه هایشان هریک دو سه تا از قارچهای صورتی هندوانه و طالبی ها را بر می داشتند و به به کنان از مادر تشکر می کردند . مادر هم در تعارف کردن به آنها کم نمی گذاشت و خلاصه تقریبا چند قاچ از گوشه هندوانه و طالبی در ظرفها بیشتر نمانده بود که بغض گلویم را گرفت و در دل به حامد نفرین کردم . یک قطره اشک درشت از چشمم لغزید و روی دامن آبی ساتن کمرنگ عروسکم افتاد انگار دلش می خواست با من همدردی کند . چیزی به مغزم خطور کرد ...
بدنم داغ شد اما تصمیم خودم را گرفته بودم . در حالیکه می لرزیدم آرام خودم را در میان آن همه چشم به ظرف میوه ها رساندم و تا می توانستم دوتا بشقات برای حامد و مادرش پر کردم از میوه های رنگ رنگ و کاسه نیمه خالی هندوانه را هم سُراندم به پُشتم تا جایی که به نرده های ایوان چسبید و دیگر دستی به آن نرسد. به هیچ چشمی نگاه نکردم حتی چشم مادر – حتی چشم عروسکم – مبادا خجالت بکشم و از تصمیمی که گرفته ام منصرفم کنند .
دلم می خواست نمک به گوجه سبزها بزنم و قورچ قورچ مثل بقیه بخورم . اما عشق آن دوچرخه طلایی چیز دیگری بود که بود .
میهمانی از نیمه هم گذشته بود بشقابهای خالی به آشپزخانه برده شده بودند حسابی نا امید شده بودم و آرام و آرام گیسوی عروسکم را نوازش می کردم . اشک چکیده شده چشمانم از روی دامن عروسکم محو شده بود و همینطور رویای دوچرخه سواری آن عصر هم رفته رفته محو شد ...
ظرفهای میوه را رها کردم که هرکس دلش می خواهد بخورد . دو جفت گیلاس برداشتم رفتم توی اتاق . گیلاسها را جفت جفت به گوشم آویزان کردم و روبروی آئینه ی قاب کریستال مادر که روی کنسول چوبی گذاشته بود ایستادم و قدری پابلندی کردم تا گوشواره های یاقوتم را ببینم. بجای صورت خودم ،یک دفعه حامد را دیدم که پشت سرم ایستاده و یک آب نبات چوبی بیضی پرتقالی برایم آورده .
حامد گفت دوچرخه پنجر شده .
اشکهایم همینطور سرازیر شدند.
نمی دانم چه مرگم است . تابستان است و من ترم اول را تمام کرده ام بدون هیچ برنامه ای از خانه بیرون زدم به بهانه ی دیدن یک دوست . حامد یک دوچرخه سیاه دارد از کنارم که رد می شود لبخند می زند و من از او خجالت می کشم .
چشمم رد دوچرخه اش را آرام می گیرد . این مهندس هم که
هنوز دوچرخه سوار است . اما دوچرخه طلایی چیز دیگری بود که بود .
باز هم تابستان است و من خسته از سر کار برگشته ام . مادر لبخندی به لب می زند و بی آنکه بگذارد قا چی هندوانه به دهان بگذارم ، مرا به اتاقش هدایت کرد تا به خودم برسم . اکنون برای اینکه خودم را به خوبی در آینه ی مادر ببینم قدری خم می شوم – نه بهتر است قدری عقب تر بروم.
در اتاق مادر با احتیاط باز می شود و ناله اش به گوشم می رسد . حامد با صورتی گل انداخته ، پشت سرم ایستاده چهره اش را در آئینه می افتد در حالیکه به فرمان دوچرخه طلایی یک روبان آبی بسته و به روبان هم یک آب نبات چوبی پرتقالی آویزان کرده ، آن را مثل پر کاه بلند کرده و از من تقاضای ازدواج می کند .
تابستان است چشمم را می بندم و باز می کنم . دختر
کوچکم با گیسوی نرمش، نازک خیال خوابیده و دوچرخه طلایی به عنوان ارزشمند ترین
دارایی ام با آن روبان آبی گوشه اتاق هنوز مرا می پاید .
دلم نمی خواهد چشم از سبد میوه ها ی رنگارنگ بردارم سبزی دل انگیز گوجه سبز و خیار ، و سرخی مسخ کننده گیلاس و آلبالو ، صورتی هندوانه و سبز روشن قاچهای لوزی شکل طالبی بوی خوششان را تا آخر مغزم فرو می برم . بوی تابستان امسال و آن سال . می خندم و در دلم می گویم دخترم را دوست دارم یا این دوچرخه طلایی فرمان بلند را . دل سیمرغ جانم پرواز می خواهد ، نمی داند که من ققنوسم ...
تاریخ نگارش تابستان 1381 در کتاب مجموعه داستان عروسک پارچه ای نوشته مولود رضوی بازنویسی تابستان 1397
- ۹۷/۰۴/۱۴