ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

ققنوس آزاد

به نام خدایی که همین نزدیکی است

مشخصات بلاگ

ققنوس پرنده ای است که هزار سال یک بار می رود روی کوه قاف با منقارش نوای مرگ می نوازد و سپس آتش گرفته و از خاکسترش دوباره و دوباره ققنوس تنهایی دیگر بر می خیزد ...

تازه  به این خانه آمده بودیم  .   خانه ای  بزرگ و آرام  با دیوارهای بلند و دو ایوان یکی برای تابستانها رو به سایه و دیگری رو به آفتاب  و  زمستانه  .  یک اندرونی  و یک بیرونی داشت  . درِ  نزدیک  به ِ حیاط بیرونی برِ خیابان  و در پشتی به کوچه باز می شد. قرار بر این بود که رفت و آمدمان  بخاطر امنیت خانه تا آمدن یک همسایه ،از درب بیرونی باشد  هرچند که  من معنی امنیت را نمی دانستم .  اما حکم حکم بزرگتر ها بود . وسط حیاط  ، حوض سیمانی آبی رنگ  کم عمق  و بزرگی بود که دلم را همان لحظه اول با خود برد  .   عروسکم را در آغوش گرفته و  به کنار پاشویه حوض رفتم تا صورت نازخاتون را با آب حوض ترو تازه کنم . هروقت خودم دلم می خواست کاری کنم که می بایست برایش اجازه بگیریم همان بلا را سر عروسک پلاستیکی   آبی پوش بیچاره می آوردم هنوز در حال شستن صورتش بودم که مادرصدایم کرد  شادی جان در می زنند و  من به طرف درب حیاط دویدم . آنقدر تند جست بر داشتم که لنگه دمپایی  ام  وسط حیاط از پایم درآمد و پشت رو شد و من بی آنکه به برهنه بودن یک پایم اهمیت داده باشم ، در را باز کردم پیر زن با نگاهی مهربان  کاسه ی گل سرخیِ لب پَر شده ای را که  با قارچ های خربزه پر کرده بود در دست آنسوی در بود  سلامش کردم  و بجای اینکه نگاهش را روی صورتم ببینم ،   همه وجودم  پُر شد  از پرسش این که معنی ِکاسه خربزه چیست ؟ 

شادی جان کیه ؟

صدای مادر بود که مرا به خود آورد . چشمم هنوز به کاسه بود که گفتم خربزه ! با تعجب و حالا دیگر جرات کردم که به صورت او نگاه کنم . تمام صورت پیرزن غرق در لبخند شد و گفت : ننه جان بگو خاله روحی است ، روح انگیز ، من خجالت کشیدم . دست خالی اش را روبه کوچه دراز کرد همسایه اون دست شما  . مادر چادر گلدارش را روی سرش کشید و خود را به ما رساند . درحالیکه با دیدن پاهای من لب می گزید جلو آمد و خاله روحی را به درون خانه دعوت کرد . آنها تند تر از من رفتند تا از پله های ایوان بالا بروند و من لِی لِی کنان خودم را کنار لِنگه دمپایی رساندم .اولین بار بود که زیر دمپایی ام را می دیدم نقشی از یک فیل داشت که روی موتور سوار شده بود . خیره نگاهش کردم توی کتابی که پدر  برایم خریده بود عکس فیل را دیده بودم و مادر گفته بود که فیل بزرگ ترین حیوان روی زمین است اما چطور فیل زیر دمپایی من موتور سواری می کرد؟ ندانستم .  آن روز  به اندازه ای از گفتن خربزه خجالت زده شدم که نتوانستم پیششان بروم و همانطور کنار حوض ماندم.  خاله روحی آنقدر مهربان بود که هرگز حرفی از آن روز نزد . بعداز ظهر  یک روز که هوا رو به خنکی گذاشته و حتی قدری هم برایم سرد شده بود، من و ناز خاتون کنار حوض نشسته بودیم . صدای فوتبال بازی کردن بچه های  کوچه و  تاپ تاپ توپی که به دیوار حیاط مان می خورد به خوبی شنیده می شد .  مادر گلهای شمعدانی را آب می داد و عطرشان را در هوا پخش می کرد . سایه دیوارمان آنقدر بلند شده بود که به این سوی حوض برسد. یک خنکی یا سرمای دلچسب  . من با سایه نازخاتون  که  در هوا می رقصاندمش   سرگرم بودم .

که

صدایی که بلند ترین صدای عمرم بود را شنیدم . در یک لحظه زندگی روی سرمان هوار شد . دیوار بلند حیاط توی حوض فرو ریخت  ، یک عالمه آب و خاک و گل روی سرم ریخت .  چیزی در هوای حیاطمان پخش شد و بالا می رفت - چیزی که نمی دانستم چیست . نمی دانستم خاک است ،آتش است ،دود است، سیاهی است ؟ این دیگر چه بود ؟ چشمانم همین را دیده بود .  سیاهی  و خاک بلند پیکری  که مثل غول  بی شاخ و دُم داستانهای شاهنامه که مادر برایم می گفت ، سر به آسمان رسانده بود و می خواست خودش را روی من بیاندازدتا من اولین وحشت حقیقی زندگی ام را تجربه کرده باشم. بعد از چند لحظه درحالیکه هنوز زمین ُ زمانمان  پر بود از سیاهی و دود و خاک ،دنبال مادر گشتم .

شااا د ی ی . صدای ناله مادر بود که مرا به خود آورد، و من درحالیکه بدنم سنگین است ، به سختی خود را بر پیکر نیمه جان مادر می رسانم که زیر آوار دیوار دست و پا می زند خون و خاک روی سر و صورتش درهم آمیخته است و من برای دیدن این منظره خیلی کوچکم  . جیغ می زنم مثل آرش کمان گیر یا کمانگر بود نمی دانم ولی مثل او می خواهم جانم را در فریادم کنم . همین دیشب مادر شعر آرش را برایم خوانده و  داستانش را گفته بود . بازهم جیغ می زنم . آنقدر تا آرش شوم تا مادرم را نجات دهم . همینکه  قدری از غبار سیاه  فرو می نشیند ، سرم را که بلند می کنم . حیاط با کوچه یکی شده و مردی موتور سوار  همانطور با موتورش وارد حیاط می شود و با چند نفر از مردم  آوار را  از روی پیکر مادر کنار می زند  صورتش غرق خاک و خون است .  مردم دورمان جمع شده اند و من ندانستم چه کسی مادرم  را   برد که بعد فهیمدم برده اند بیمارستان . در حالیکه روی خاک و زمین ولو شده بودم و خود را بدبخت ترین موجود دنیا می دانستم ، خاله روحی روی سرم آمد با دیدن یک آشنا در میان آن همه سیاهی دلم خنک شدو احساس امنیت کردم دلم می خواست خودم را در آغوشش رها کنم  .  خاله روحی کاسه ای را که در دست داشت  ،  جلو دهانم گذاشت و گفت بخور ننه جون . خوردم    ، خوردنش حس خوبی به من داد.  نفسم را درست کرد در آن حال  نوشیندن از آن کاسه چه حس خوبی به من داد ، برایم مزه  نوشابه های کانادا درای را داشت . با خوردن همان چند جرعه  حالم خوب شد چشمم را باز کردم  . دستش را روی دستم گذاشت درحالیکه هنوز عروسک پلاستیکی را در آغوش داشتم  . گفت می گویند  جنگ است عزیز دلم . می فهمی . من دیگر از اینکه دوباره یک لنگ   دمپایی به پا نداشتم و حتی آن روز بجای اینکه بگویم یک خانم اینجاست گفته بودم خربزه از خاله روحی خجالت نمی کشیدم  و خود را در آغوش گرمش پنهان کردم و اجازه دادم اشکهایم جاری شود.

دفترچه خاطرات را می گشایم . قلم در دست می گیرم تا داستان جنگ - فوتبال - ننه - دمپایی - موتور - نوشابه و نازخاتون عروسک پلاستیکی همرازم را بنویسم .

تقدیم به مدیر بزرگوار سخن سرا  و دوستان

 * توضیح اینکه بخش توصیف بمباران از نظر راوی آنقدر زنده است که برخی افعال را در زمان حال بکار برده . سپاسگزارم

 

  • رضو ی

نظرات  (۴)

سلام به به چه داستان زیبایی
من اتفاقی وبلاگ شما رو دیدم
این مسابقه هه کجاس
پاسخ:
درود برشما
سپاسگزار از حضورتان
چه مسابقه ای ؟
سلام دوباره 
تکلیف اون یکی لنگه دمپایی چی شد 
تو بمباران گم شد یا پیداش کردی 
اصلا آیا این داستان حقیقت دارد ؟

پاسخ:
درود برشما
تکلیفش با تخیلات خواننده
نه خیر داستان کاملا خیالی است
سپاسگزارم از حضورتان
در پناه مهر حضرت دوست شاد و سربلند باشید و ذهن پرسشگرتان همواره چنین که هست باشد ( آمین)
جنگ خانه های زیادی را ویران کرد و عزیزان زیادی را گرفت
پاسخ:
درود بر شما و سپاس از حضورتون 
بله جنگ آغاز می شود تا بسیاری را به خاک بکشاند و به زانو درآورد 
اما برای برخی می شود . ماندن و چیره شدن ... 
جنگ چشم مظلومان را اشکبار و جانشان را می گیرد 
اما برای برخی سود آورترین تجارت 
شاد باشید 
ما هم در جنگ خیلی چیزها یمان را از دست دادیم 
و هیچ چیز دیگر به حال اولش برنگشت 
خیلی بدتر شد 
وقتی میگن جنگ نعمته حالم گرفته میشه 
پاسخ:
درود بر شما
همین است که شما فرمودید
خیلی چیزهایی که با چشم دیده نمی شود
با جان درک کردیم جنگ چه به روزگارمان آورد
در پناه مهر حضرت دوست شاد و تندرست باشید. ( آمین)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی